طنز نوشته های اجتماعی

طنز نوشته های اجتماعی

ارسال فایل نشریه به ایمیل بنده مستدعیست. با تشکر hajsaeidi@gmail.com
طنز نوشته های اجتماعی

طنز نوشته های اجتماعی

ارسال فایل نشریه به ایمیل بنده مستدعیست. با تشکر hajsaeidi@gmail.com

آقا رسول و ضمانت بانکی!

 دیروز صبح توی دفتر مدرسه نشسته بودیم که ناگهان صدای ترمز ماشین شنیدیم. کمی دوروبرمان را نگاه کردیم و متوجه شدیم صدای زنگ موبایل آقا رسول است! آقا رسول چند دقیقه ای با موبایلش صحبت کرد. طبق معمول صحبت از پول و چک و  بانک و... بود. صحبتش که تمام شد پرسیدم : « چی شده ، باز می خوای از چین شلوار کردی وارد کنی ؟ »
گفت : « نه قراره 50 میلیون تومان ضامن نصرت خان بشم.» گفتم: « نصرت خان دیگه کیه ، آشناست؟» گفت: « نه ، دقیقاً نمی شناسمش ، از آشناهای دور باجناقمه!»
مدیر گفت: « مرد حسابی ، با چه جراتی داری ضمانت کسی رو می کنه که نمی شناسیش؟ اگه دو روز دیگه حسابداری کل حقوقت رو به حساب دادگاه ریخت ، نیای اینجا گریه و زاری کنی! »
آقا رسول نگاهی به مدیر انداخت و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد جوانک خوش تیپی ، خوشحال و خندان وارد دفتر شد. بعد هم راجع به شغلش و نحوه گرفتن وام های میلیونی ، چند دقیقه ای به ایراد سخن پرداخت. در این مدت هم آقا رسول مدارک مورد نیاز ضمانت را از منزل آورد.
نصرت خان ضمن مشعوف شدن از آشنایی با جمعی فرهیخته و به زعم خودش وارسته از ما خداحافظی کرد و به آقا رسول گفت: «ماشین آماده است؛ بفرمائید.» آقا رسول هم گفت: « نیازی به ماشین نیست ، پیاده می ریم. دفترخونه همین چهار راه بعدی است!» نصرت خان گفت: « دفتر خونه واسه چی ؟» آقا رسول گفت: « اگه زحمت نیست ، سه هکتار از زمین های کشاورزی تان یا سه دانگ از منزلتان را به نام بنده بزنید ، بعد از تسویه وام ، معامله را فسخ می کنیم!» نصرت خان با ناراحتی گفت: « یعنی شما به من اعتماد نداری؟» آقا رسول هم گفت: « نفرمائید قربان ، اگه بنده به حضرتعالی اطمینان نداشتم که ضمانت را قبول نمی کردم ، ظاهراً شما به امانتداری و صداقت بنده مشکوک هستید.»
نصرت خان با عصبانیت و بدون خدا حافظی دفتر مدرسه را ترک کرد. به آقا رسول گفتم: « مرد حسابی تو که نمی خواستی ضامنش ، بشی چرا بنده خدا رو تا اینجا کشوندی ؟ » آقا رسول گفت: « من کی گفتم ضامن نمی شم ، 50 میلیون که خوبه ، 500 میلیون هم بخواد ضامنش می شم ، ولی به شرطی که معادل مبلغ وام زمینی ، خونه ای ، کارخونه ای به نام من بزنه. بعد از تسویه حساب وام ، دوباره اموال را بهش بر می گردونم. » بعد هم این پیامک را برای همه فرستاد: « آرامش درونی ات را به هیچ چیز مفروش ، که چیزی گرانبها تر از آن در این دنیا نخواهی یافت.» سنت فرانسوا دسلز

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد