طنز نوشته های اجتماعی

طنز نوشته های اجتماعی

ارسال فایل نشریه به ایمیل بنده مستدعیست. با تشکر hajsaeidi@gmail.com
طنز نوشته های اجتماعی

طنز نوشته های اجتماعی

ارسال فایل نشریه به ایمیل بنده مستدعیست. با تشکر hajsaeidi@gmail.com

یک تجربه؛ رهایی از دام دخانیات

سال 1382 در یکی از روستاهای استان گلستان تدریس می‌کردم. دانش‌آموزی به نام احمد داشتیم که خیلی شرور و ناآرام بود. اما مشکل اصلی ایشان کشیدن سیگار بود. والدین و مدیر به هیچ عنوان یارای مقاومت در برابر او را نداشتند. حتی پدرش با سروته آویزان کردن در هوای سرد نتوانسته بود او را مجبور به ترک سیگار کند. با او طرح دوستی ریختم. به رغم اینکه درسش خودب نبود از او سوالات راحت می‌پرسیدم و نمره خوب به او می‌دادم. هر وقت در مدرسه فوتبال بازی می‌کردم او را نیز به بازی می‌گرفتم، کما اینکه اصلا فوتبال بلد نبود. کارهای جزیی امور دفتری را به او می‌سپردم و خلاصه اعتمادش را جلب کردم. از وضعیت زندگی‌اش گفت. اصلا مناسب نبود. خود خانواده بیشترین نقش را در مصرف دخانیات وی داشتند. ابتدا با نشان دادن تصاویری از یک مجله خارجی که نشان‌دهنده قسمت‌های داخلی بدن یک سیگاری بود، سعی کردم او را از مضرات سیگار آگاه کنم. گاهی اوقات بریده مجلات را که خاطرات از هم پاشیده شدن زندگی‌های جوانان به خاطر اعتیاد بود را به او می‌دادم تا بخواند و عبرت بگیرد. کمتر سیگار می‌کشید ولی باز هم می‌کشید. بعدها از او خواستم به جای سیگار آدامس بجود یا تخمه بخرد. مدتی که گذشت سعی کردم ذهنش را به سمت چیزهایی دیگر متمایل کنم. از ورزش خوشش نمی‌آمد، درس را هم چندان جدی نمی‌گرفت. یک بره به قیمت 30 هزار تومان برایش خریدم تا به صورت شراکتی بره را بزرگ کند و بعد از بزرگ شدن و فروختن پول آن را با هم نصف کنیم. بعد از امتحانات خرداد او را ندیدم. تابستان با من تماس گرفت که موقع فروش گوسفند است. با هم گوسفند را فروختیم و تصمیم گرفتیم با پولش 4 بره دیگر خریداری کنیم. اصلا دوست نداشتم او به جای درس خواندن چوپانی کند.

اما همین قدر که ذهنش از سوی دخانیات و سایر مواد مخدر به کسب درآمد متمایل شده بود ارزش داشت. حالا دیگر قدر پول را می‌دانست و حتی آدامس و تخمه هم نمی‌خرید. تابستان را نیز در یک مزرعه کار کرده و مقداری هم پول پس‌انداز کرده بود. مدارس باز شدند با پول حاصله از فروش بره و پس‌اندازش 6 بره خریدیم ولی از او خواستم که 5 بره را به گله بسپارد و فقط یکی را خودش بزرگ کند تا به درس و تحصیلش لطمه نخورد. سال بعد دیگر به آن مدرسه نرفتم. احمد سیکلش را گرفت و ادامه تحصیل نداد. الان هم از دامدارهای موفق منطقه است. هرچند نتوانستم او را به درس و ادامه تحصیل وادار کنم ولی دستکم موفق شدم جلوی اعتیاد او را بگیرم و او را علاقه‌مند به کار و تلاش کنم.‌
 
 

باسمه تعالی
یک تجربه؛ رهایی از دام دخانیات2
نقش معلم در مدرسه فقط تدریس طبق سر فصل های تعیین شده نیست و اگر چنین بود دیگر معلمی ، به عنوان شغلی مقدس محسوب نمی شود. قداست و عظمت معلمی در هدایت و راهنمایی دانش آموزان است و این با سرفصل مغایرت دارد. اگر بتوانیم در کنار آموزش به مشکلات و مسایل جانبی دانش آموزان توجه کنیم بی شک در در این امر خطیر سرفراز و موفق خواهیم بود. سال 1382 در یکی از روستاهای استان گلستان در مقطع راهنمایی درس زبان انگلیسی تدریس می‌کردم. دانش آموزان فعال و با نشاطی داشتم و اکثر آنها علاوه بر درس خواندن به والدین خود در کار های کشاورزی کمک می کردند. تعدادی از آنها هم  والدین شان زمین کشاورزی نداشتند به اموری نظیر دامداری و ... مشغول بودند.
هر چند همه آنها درسخوان نبودند و نمرات درخشان نداشتند ولی اکثر آنها به درس علاقه مند بودند و با علاقه به درس گوش می دادند. اما در کلاس اول دانش‌آموزی به نام احمد داشتیم که خیلی شرور و ناآرام بود. در هنگام درس اصلاً به صحبت های من گوش نمی کرد و دائم برای بقیه مزاحمت ایجاد می کرد. اول فکر کردم شاید از درس انگلیسی خوشش نمی آید یا حتی شاید از من خوشش نمی آید ، اما وقتی از سایر معلم ها راجع به اوضاع احمد در کلاس پرسیدم ، متوجه شدم تازه در کلاس من خیلی هم آرام و مراعات مرا می کند! البته مشکل اصلی احمد درس نخواندن و مزاحمت برای سایرین در مدرسه نبود ، اما مشکل اصلی احمدکشیدن سیگار بود. بله احمد سیگار می کشید و والدین و مدیر به هیچ عنوان یارای مقاومت در برابر او را نداشتند. حتی پدرش با سروته آویزان کردن در هوای سرد نتوانسته بود او را مجبور به ترک سیگار کند. چند باری هم او را به مرکز مشاوره برده بودند ولی بعد از چند روز ، دوباره کشیدن سیگار را آغاز کرده بود. با خودم تصمیم گرفتم مشکل احمد را درحد توانم و با شیوه خودم حل کنم. در ابتدا با او طرح دوستی ریختم و سعی کردم رابطه دوستانه ای با او برقرار کنم. علی رغم اینکه اینکه درسش خوب نبود از او سوالات آسان می‌پرسیدم و برایش نمرات خوب در دفتر نمره ثبت می کردم. مواقعی که دانش آموزان ممتاز را به منظور تشویق به زمین فوتبال می بردم ، از او هم به خاطر پیشرفت قدردانی می کردم و با وجود اینکه اصلاً فوتبال بلد نبود ، او را نیز به بازی می‌گرفتم و از مخفیانه از چند نفر از بچه ها می خواستم که بگذارند او گل بزند یا خودم به او پاس گل می دادم. کارهای جزیی کلاس ، نظیر آوردن گچ یا برگه سفید برای امتحان ، تمیز کردن تخته ، حتی تصحیح برگه های امتحانی آسان را به او می سپردم. بعد از چند هفته اعتمادش را به خودم جلب کردم. پیشرفت نسبی هم در درس خواندن احمد حاصل شده بود.یک روز برایم از اوضاع زندگی‌اش گفت. اوضاع خانه شان اصلاً مناسب نبود. ظاهراً خود خانواده بیشترین نقش را در مصرف دخانیات وی داشتند. به جای صحبت مستقیم درباره مضرات سیگار ، ابتدا با نشان دادن تصاویری از یک مجله خارجی که نشان‌دهنده قسمت‌های داخلی بدن یک سیگاری بود ( همان تصاویری که درج آنها  اخیراً روی پاکت های سیگار الزامی شده است) ، سعی کردم او را از مضرات سیگار آگاه کنم. گاهی اوقات بریده مجلات را که خاطرات از هم پاشیده شدن زندگی‌های جوانان به خاطر اعتیاد بود را به او می‌دادم تا بخواند و عبرت بگیرد. کمتر سیگار می‌کشید ولی باز هم می‌کشید. نکته جالب در رابطه من و احمد این بود که هیچگاه به من دروغ نمی گفت و از سیر تا پیاز کارهایش را برایم تعریف می کرد. چند وقت بعد از او خواستم به جای سیگار آدامس بجود یا تخمه بخرد. مدتی که گذشت سعی کردم ذهنش را به سمت چیزهایی دیگر متمایل کنم. از ورزش خوشش نمی‌آمد، درس را هم چندان جدی نمی‌گرفت. تصمیم گرفتم ذهنش را به سمت اقتصاد متمایل کنم تا با کسب درآمد ، به اهمیت و ارزش پول پی ببرد و پس انداز کردن را یاد بگیرد. با اجازه از والدین احمد ، یک برّه به قیمت 30 هزار تومان برایش خریدم تا به بره را بزرگ کند و بعد از بزرگ شدن و فروختن برّه ، پول آن را با هم نصف کنیم. بعد از امتحانات خرداد او را ندیدم. اواخر تابستان با من تماس گرفت و گفت که بره بزرگ شده است و موقع فروش آن فرا رسیده است. با هم گوسفند را فروختیم و تصمیم گرفتیم با پولش چند برّه دیگر خریداری کنیم. اصلاً دوست نداشتم او به جای درس خواندن چوپانی کند.اما همین قدر که ذهنش از سوی دخانیات و سایر مواد مخدر به کسب درآمد متمایل شده بود ارزش داشت. حالا دیگر قدر پول را می‌دانست و حتی آدامس و تخمه هم نمی‌خرید. تابستان را نیز در یک مزرعه کار کرده و مقداری هم پول پس‌انداز کرده بود. مدارس باز شدند با پول حاصله از فروش بره و پس‌اندازش 6 بره خریدیم ولی از او خواستم که 5 بره را به گلّه بسپارد و فقط یکی را خودش بزرگ کند تا به درس و تحصیلش لطمه نخورد. آن سال احمد کلاس  سوم بود. با تلاش احمد و همکاری چند دانش آموز در تدریس به احمد ، ایشان سیکلش را گرفت ولی به دلایل خانوادگی نتوانست ادامه تحصیل بدهد و مجبور به کار در کنار خانواده شد. من هم دیگر به آن روستا نرفتم ، ولی هر ازگاهی خبر احمد را می گیرم.  الان احمد از دامدارهای موفق منطقه است. چندی قبل که او را دیدم. یادی از از آن روزها کرد و ضمن قدردانی و تشکر از من گفت قصد دارد درس را ادامه دهد و یک دامداری مجهز و مکانیزه راه اندازی کند. هرچند نتوانستم در آن مقطع احمد را به درس و ادامه تحصیل وادار کنم ولی دستکم موفق شدم جلوی اعتیاد او را بگیرم و او را علاقه‌مند به کار و تلاش کنم.‌