طنز نوشته های اجتماعی

طنز نوشته های اجتماعی

ارسال فایل نشریه به ایمیل بنده مستدعیست. با تشکر hajsaeidi@gmail.com
طنز نوشته های اجتماعی

طنز نوشته های اجتماعی

ارسال فایل نشریه به ایمیل بنده مستدعیست. با تشکر hajsaeidi@gmail.com

کارخانه دار( داستان کوتاه )

نقشه زمین های اطراف کارخانه را روی میز پهن کرد. چند صد هکتاری زمین داشت ولی باز قانع نبود. می گفت باید اینقدر زمین بخرم تا کل محصول مورد نیاز کارخانه ها رو از زمین های خودم تامین کنم.

با خط کش چند خط کشید و مباشرش را صدا کرد.

- سرداری ، ببین این زمین ها مال کیه ؟

- قربان ، زمین های مش کاظم ، مش کاظم قدیری

- زنگ بزن بیاد قولنامه کینم.

- قبلاً زنگ زدم. به این قیمت نمی فروشه.

 - غلط کرده مرتیکه . بهش بگو زمین های دو رو برش رو خریدم. اگه نفروشه خودش ضرر کرده!

چند دقیقه بعد مش کاظم با یک برگ قولنامه کاغذی و چند چک پول 100 هزار تومانی ،  با دلی دردمند از اطاق بیرون آمد .

یاد حرف های سرداری افتاد .

- ببین مش کاظم آقا کل زمین های اطراف را خریده ، اگه نفروشی دیگه نمی تونی اونجا رفت و آمد. تراکتور ببری ،  کمباین ببری . اون وقت مجبوری زمین ها رو به نصف قیمت امروز بفروشی.

- سرداری تو منو می شناسی. تنها منبع در آمد من همین 2 هکتار زمینه . اگه بفروشم چطور زن و بچه ام رو نون بدم؟

- به هر حال خود دانی . از ما گفتن بود.

چند روز بعد آقا برای تعطیلات به همراه خانواده به اسپانیا رفت. همه چیز بعد از برگشتن از  اسپانیا شروع شد. اولش سرفه مزمن همراه با خلط خونی بعد هم احساس درد در هنگام لمس گلو و ...
دکتر معاینه اش کرد و سرداری را کنار کشید . بعد هم دستور بستری نوشت. چند روزی بستری شد . حالش کمی بهتر که شد به کارخانه برگشت.

-        سرداری امروز مهندس ها برای نصب دستگاه های جدید میان. من زیاد حالم خوب نیست. خودت بهشون برس.

-        به روی چشم.

هنوز حرف آقا تمام نشده بود که دوباره سرفه ها شروع شدند.فکر می کرد همین الان دل و روده اش از حلقش بیرون بیایند. با اشاره آمبولانس خواست و به بیمارستان منتقلش کردند.

دیگر خسته شده بود. تنها بود. تنهای تنها .وقتی سایر  مریض ها رو می دید که اطرافیان چطور مثل پروانه دورشون می چرخن حسرت می خورد. روی نگاه کردن به مریض سمت راستش را نداشت . پسر مش کاظم بود ، مش کاظم قدیری . وقتی داشت تراکتور را برای فروش می شست و تر و تمیز می کرد ، دستش در اثر برخورد با پره های دیسک زخمی شده بود. زخم زیاد کاری نبود و امروز فردا مرخص می شد. ولی تحمل روبرو شدن با خانواده ای که او باعث دربدر شدن شان بودخیلی ،  سخت بود .

تو همین فکر و خیال ها بود که دوباره سرفه ها شروع شدند . این بار با بقیه دفعات فرق داشت. رنگ صورتش سیاه شد. داد زد: پرستار ، چرا یکی به دادم نمی رسه.

مش کاظم سراسیمه بیرون دوید و با سر و صدا دکتر و پرستار آورد. دیگر درد نمی کشید. فقط صدا های اطرافیان را
می شنید. چشمهایش را بسته بود و نمی توانست تکان بخورد . حال عجیبی داشت. از سرفه ها خبری نبودند. می شنید که مش کاظم داشت با دکتر یکی به دو می کرد.

- ای بابا مگه شما دین و ایمون ندارین. بنده خدا داره از درد می میره.

- آقا جان چرا شلوغ می کنی. این بابا سرطان حنجره داره. خدا می دونه چطور زنده است. تا الان باید می مرد.غده های سرطانی تمام حنجره اش را پرکرده اند. شیمی درمانی و برق هم جوابگر نیستند. یعنی دیر شده.

صدای مش کاظم را می شنید که از خدا برایش طلب بخشش می کرد. یاد خنده های مصنوعی سرداری و  برگه هایی افتاد که سرداری بعد از اولین معاینه دکتر از او امضا گرفت.

نظرات 1 + ارسال نظر
حورا چهارشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:10 ق.ظ http://www.nothing1441.blogfa.com

سلام آقا وحید
از اینکه به وبلاگم سر زدین و نظر دادین ممنون
امیدوارم از اینکه داستانتونو توی وبلاگم گذاشتم ناراحت نشده باشید.
داستانهای شما ساده و آموزنده هستند
لینکتون کردم.
راستی برام جالبه چطوری وبلاگمو پیدا کردین؟
به خاطر داستانهای خوبتون که در اون همیشه صحبت از ارزشهای انسانیه ازتون ممنونم
به امید موفقیت شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد