طنز نوشته های اجتماعی

طنز نوشته های اجتماعی

ارسال فایل نشریه به ایمیل بنده مستدعیست. با تشکر hajsaeidi@gmail.com
طنز نوشته های اجتماعی

طنز نوشته های اجتماعی

ارسال فایل نشریه به ایمیل بنده مستدعیست. با تشکر hajsaeidi@gmail.com

همه داستانک های من

 

1 ـ وضو

 اسمش علی بود .جانباز شیمیایی 8 سال دفاع مقدس . دیروز مراسم سومین روز شهادت او را برگزار کردند.26 سال قبل من و علی در مدرسه ابتدایی علوی  درس می خواندیم. شیطان بودیم و شلوغ . گاهی اوقات برای در آوردن لج ناظم مدرسه موقع نماز  بدون مسح پا وضو می گرفتیم.

یک 

     دخترک به همراه سایر همکلاسی ها ، سوار بر وانت ، به سوی
آینده ای رنگی ، در حرکت است. فاطمه در سر ، آرزوی کسب مقام استانی ، در رشته نقّاشی دارد ، تا شاید بتواند با فروش جایزه اش ، اندکی از سرفه های خشک پدر بکاهد.

     معلّم هر از گاهی از پنجره نگاهی به دانش آموزان می اندازد. دخترک به مداد رنگی ها و مداد شمعی های شکسته و رنگ و
رو رفته اش که معلّم انگلیسی شان از مهد کودک ور شکسته
خواهر زاده اش برایش آورده ، نگاه می کند. امّا  مداد قرمز در آنها
نمی یابد. اگر در مسابقه ، رنگ قرمز لازم شود ، چه کند. ضربان قلب دخترک آهسته ، تند می شود.

     وانت عبّاسِ خدا ، زوزه کشان از آخرین سینه کش خدا حافظی
می کند و با تکان شدیدی وارد جاده آسفالت می شود. جمله « به خاطر اشک مادر احتیاط » روی درب عقب وانت به زور خودنمایی می کند.

دو

     راننده آخرین لقمه املت را با یک تکّه پیاز بزرگ می بلعد. دستش را دور دهانش حلقه می کند و با دندان های زردش ور می رود. سبیلش را  با گوشه دهان پاک می کند و راه می افتد. سرمست از بیمه 200 میلیونی غول آهنی جادّه ها ، نه تنها با مقرّرات جاده ، بلکه با شیون های
بی صدای مادران زجر کشیده از جفای روزگار هم می جنگد. 110 تا ، 120 تا ، 130 تا. ولوم ضبط را بالاتر می برد. یکی به دادُم برسه واویلا. رعایت حق تقدّم ، سبقت ممنوع ، حد اکثر سرعت 50 کیلومتر ، پیچ خطرناک و ... 

     جیغ دخترکان و پسرکان در نعره های  مستانه ترمز بادی تریلی ، محو می شود.

سه 

     جمله امپراطور جادّه ها ، روی گل پخش کن های تریلی ، به نوشته پشت درب وانت ، پوزخند می زند. دخترک دیگر به مداد رنگی قرمز نیاز ندارد. مسابقه نقاشی قبل از شروع ، تمام شد. بوم خاکستری قرمز شده است. صدای فیسِ باز شدن درب نوشابه خانواده راننده ، تلنگر مرگ در مقابله با مشتهای عاطفه و محبّت است که تا دقایقی دیگر مادران داغ دار سوار بر وانت پسرِعباسِ خدا ، بر سر و سینه خواهند زد.

فردا

     از دست هیچکس ، کاری بر نمی آمد. راهی برای فرار از فردا  وجود نداشت. پاشنه های خوابیده ی کفش ها ، تیزی دسته زنجان ، یقه ی باز پیراهن ، آثار خود زنی ها ، چوبدستی بغلِ ترمز دستی پیکان ،  دوستانی که برای سر سلامتی اش انواع و اقسام القاب را نثارش می کردند ، همه و همه ، به پشیزی نمی ارزیدند ، در این وانفسای تنهایی. همه سکوت کرده بودند. سکّه حکّاکی شده را به پسر همسایه شان داد. با همه خداحافظی تلخی کرد و به زیر پتو خزید. یاد آخرین ملاقاتی با مادرش افتاد. از جایش بلند شد. کیفش را باز کرد و آخرین پرتقالی را که مادر برایش آورده بود ، بوئید. شاید می توانست همه را فراموش کند ولی مادر را نه و شاید همه بعداً او را فراموش کنند ولی مادر نه. گریه هایش در زیر پتو،  بقیّه را نیز به گریه واداشت.

     نیمه شب زندانبان وارد سالن شد و اسامی چند نفر را خواند. از بند اصلی که خارج شد ، فهمید که سهمیه استنشاق اکسیژنش در زندان ، به پایان رسیده است. وارد بند فرعی شد. گوشه ای نشست و به نقطه ای خیره شد. تا صبح پلک نزد. گذشته را مو به مو ورق زد. لبخند های مادر ، ترکه های پدر بر تن خالکوبی شده اش ، دزدی از بوفه مدرسه ، فروختن النگو های مادر ، کشیدن سیگار در مغازه شوهر خاله ، زنجیر شدن به صندلی جلوی ماهی فروش پدر در بازار روز ، فرار از مدرسه ، آتش زدن توله سگ ها و موش ها ، شکستن شیشه های انبار دخانیات ، قمار بازی پشت زمین فوتبال ، خفت گیری ،  ضجّه ها و التماس های دخترک و...

     چند قدم مانده به صبح ، نگهبان درب را باز کرد. آهسته به راه افتاد. فردا را مجسّم کرد. فردایی سرد ، تاریک و مخوف. قرص کامل مهتاب در حلقه طناب دار ، تاب بازی می کرد. باد سرد پائیزی و ترس از فردا ، پاهایش را به لرزه آوردند. فردا از همیشه نزدیک تر بود. نیازی به انتظار کرشمه طلائی خورشید و شمارش ثانیه های تلخ و خاکستری زندان نبود. فقط یک لگد تا فردا باقی مانده بود. روی التماس هم نداشت. فقط به فردا می اندیشید. صدای گریه های آهسته ی پدر و مادر دخترک ، مانند غرّشی هولناک ، بر هراسش می افزودند. صدای موذّن پیر ، از مسجد خیابان مجاور زندان به سختی شنیده می شد. کاش به او اجازه می دادند ، یک بار هم که شده ، اذان را از اوّل تا آخر گوش کند. مسجد محلّه شان را با حجله تجسّم کرد. صدای قرآن عبدالباسط ، پیراهن تیره پدر ،
شیون های مادر ، خرما و حلوا ، خنچه دامادی جلوی تابوت ، بازی

بچّه ها در کوچه ، قبل از ناهار مجلس و ...

     می خواست گریه کند ، داد بزند ، می خواست محکم تر قدم بردارد ، امّا نمی توانست. می خواست چیزی بگوید ، التماس کند ، می خواست سرش را کمی -  فقط کمی -  بالا تر بیاورد ، امّا نمی توانست.

     پزشک او را معاینه کرد و مراسم قبل از اعدام انجام شد. قرائت حکم آغاز شد. فقط لب های مجری را می دید که تکان می خوردند ولی چیزی نمی شنید. الیاف سفیدِ حاصل از پنبه های لطیفِ شاکیِ از پینه های زمختِ دستهای کارگران ، دور تا دور گردنش ، حلقه زدند. چشمانش را بست. دیگر توان فکر کردن هم نداشت. کاش می شد...

     نه. دیگر کاری از دست کسی بر نمی آمد. چهار پایه ثانیه ای در مقابل لگد مادر دخترک دوام نیاورد و تلو تلو خوران نقش بر زمین شد. صدای خِر خِر گلوی پسرک ، الیافِ لطیفِ طناب راکه به جز صدای آواز کارگران و دستگاه های کارخانه  نخ ریسی ، نوای دیگری نشنیده بودند ،  آزار می داد. به سان تنه خشکیده درختی می مانْد ، که هیزم شکن با
بی رحمی هر چه تمام تر ، بر پیکرش ضربه می زد. در یک لحظه ، تمام تاریکی ها ، عذاب ها ، نفرت ها ، نامردی ها و زشتی های  دنیا را ، حس کرد. گذشته یِ سپید ، خاکستری و سیاهش ،  از جلوی چشمانش رژه رفتند و دیگر هیچ ...

     کاش مادر به او لبخند نزده بود. کاش مدیر او را از مدرسه اخراج نکرده بود. کاش دخترک آن روز ، با اتوبوس به کلاس خیاطی رفته بود.      

     ای کاش می توانست گاهی اوقات به خود و دیگران« نه» بگوید. و
صد ها« ای کاش» دیگر ...

کارخانه دار 


       نقشه ی زمین های اطراف کارخانه را روی میز پهن کرد. چند صد هکتاری زمین داشت ولی باز قانع نبود. می گفت باید اینقدر زمین بخرد تا بتواند کل مواد اولیه مورد نیاز کارخانه هایش را از زمین ها تأمین کند.

     با خط کش چند خط روی نقشه کشید و مباشرش را صدا کرد:

     -  سرداری ، ببین این زمین ها مال کیه ؟

     -  قربان ؛ این زمین ها مال مش کاظمه ، مش کاظم قدیری.

     -  زنگ بزن ، بیاد قولنامه کنیم.

     -  قبلاً زنگ زدم. به این قیمت نمی فروشه.

     - غلط کرده مرتیکه. بهش بگو زمین های دو رو برش رو خریدم. اگه نفروشه خودش ضرر کرده!

     ساعتی بعد مش کاظم با یک برگ قولنامه دستی و چند چک پول 100 هزار تومانی ، با دلی دردمند از اطاق بیرون آمد.

     یاد حرف های سرداری افتاد.

     - ببین مش کاظم ، آقا ، کل زمین های اطراف رو خریده ، اگه نفروشی ، دیگه نمی تونی اونجا رفت و آمد کنی. تراکتور ببری ، کمباین ببری. اون وقت مجبوری زمین ها رو به نصف قیمت امروز بفروشی.

     - سرداری تو منو می شناسی. تنها منبع در آمد من همین 2 هکتار زمینه. اگه بفروشم چطور زن و بچّه ام رو نون بدم؟

     -  به هر حال خود دانی. از ما گفتن بود.

     چند روز بعد آقا برای تعطیلات ، به همراه خانواده به اسپانیا رفت. همه چیز بعد از برگشتن از اسپانیا شروع شد. اوّلش سرفه های مزمن همراه با خلط خونی بعد هم احساس درد در هنگام لمس گلو و ...

     دکتر معاینه اش کرد و سرداری را کنار کشید. بعد هم دستور بستری نوشت. چند روزی بستری شد. حالش کمی بهتر که شد ، به کارخانه برگشت.

     - سرداری امروز مهندس ها برای نصب دستگاه های جدید میان. من زیاد حالم خوب نیست. خودت بهشون برس.

     - به روی چشم.

     هنوز حرف آقا تمام نشده بود که دوباره سرفه ها شروع شدند. فکر
می کرد همین الان دل و روده اش از حلقش بیرون بیایند. با اشاره آمبولانس خواست و به بیمارستان منتقلش کردند.

     دیگر خسته شده بود. تنها بود. تنهای تنها. وقتی سایر مریض ها را
می دید که اطرافیان آنها چطور مثل پروانه دورشان می چرخند ، حسرت
می خورد. روی نگاه کردن به مریض تختِ سمت راستش را نداشت. پسر مش کاظم بود ، مش کاظم قدیری. وقتی داشت تراکتور را برای فروش می شست و تر و تمیز می کرد ، دستش در اثر برخورد با پرّه های دیسک زخمی شده بود. زخم زیاد کاری نبود و امروز فردا مرخص می شد. ولی تحمّل روبرو شدن با خانواده ای که او باعث در بدر شدن شان شده بود ، خیلی سخت بود.

     تو همین فکر و خیال ها بود که دوباره سرفه ها شروع شدند. این بار با بقیّه دفعات فرق داشت. رنگ صورتش سیاه شد. داد زد: « پرستار ، چرا یکی به دادم نمی رسه.»

     مش کاظم سراسیمه بیرون دوید و با سر و صدا دکتر آورد. دیگر درد
نمی کشید. فقط صدا های اطرافیان را می شنید. چشمهایش را بسته بود و نمی توانست تکان بخورد. حال عجیبی داشت. از سرفه ها خبری نبودند.
می شنید که مش کاظم داشت با دکتر یکی به دو می کرد:

     - ای بابا مگه شما دین و ایمون ندارین. بنده خدا داره از درد
می میره.

     - آقا جان چرا شلوغش می کنی. این بابا سرطان حنجره داره. خدا می دونه چطور زنده است. تا الان باید می مرد. غدّه های سرطانی تمام حنجره اش را پرکرده اند. شیمی درمانی و برق هم جوابگر نیستند. یعنی دیر شده.

     صدای مش کاظم را می شنید که از خدا برایش طلب بخشش
می کرد. یاد برگه هایی افتاد که سرداری ، بعد از اوّلین معاینه دکتر ، از او امضا گرفت.

سرای سالمندان


     دیگر از نگاه های تحقیر آمیز همسرش خسته شده بود. هر چند این هم پیشنهاد عزیز جون بود. بچّه ها مثل ابر بهاری گریه می کردند و هر چه عزیز جون سعی می کرد آنها را آرام کند بی فایده بود. عزیز جون
دارو ها و کتاب دعایش را داخل کیف دستی اش گذاشت و به پسرش گفت : « من آماده ام ، بریم.»

     ساک چرمی قهوه ای مادر را در ماشین گذاشت. پیکان قدیمی با چند استارت روشن شد. علی رغم میل باطنی اش و به اصرار عزیز جون ،
بچّه ها هم سوار ماشین شدند و در بغل مادر بزرگشان جا گرفتند.

     لیلا هم که از خجالت ، خودش را در اطاق زندانی کرده بود ، اصلاً بیرون نیامد. 

     برف پاکن با صدای قیژ قیژ ، به زور قطرات باران را از روی شیشه پاک می کرد. اشک های بچّه ها و ریزش باران ، گویی تمام شدنی نبودند. عزیز جون با یک دست ، صورت علی را نوازش می کرد و با انگشتان دست دیگرش ، موهای پریشان عاطفه را مرتّب می کرد. بالاخره رسیدند. مدیر سرای سالمندان مقررات و قوانین مرکز را توضیح داد.
بچّه ها با عزیز جون خداحافظی تلخی کردند. در راه برگشت ، هیچ کس کلمه ای سخن نگفت. پشت در ، بوق ماشین را یکسره کرد ولی کسی در را باز نکرد. با غرغر از ماشین پیاده شد.

     - تو این باورن معلوم نیست کجا رفته.

      ماشین را داخل حیاط پارک کرد ولی بچّه ها پیاده نشدند.

      به اطاق عزیز جون رفت. نگاهی به ساعت انداخت. موقع خوردن
قرص های مادر فرا رسیده بود. دلشوره عجیبی داشت. روی لبه تخت نشست و سرش را بین دستهایش گرفت. یاد مهربانی های مادر افتاد. یاد تغذیه های فراموش شده ای افتاد ، که مادر زیر باران ، برایش به مدرسه
می آورد. یاد ماه رمضانی افتاد ، که سحر بی خبر از خواب بیدار شده بود و مادر غذای بشقابش را ، با او نصف کرده بود. با صدای جیغ بچّه ها رشته افکارش پاره شد. به سرعت به طرف حیاط دوید. عزیز جون را دید که وسط حیاط توی بارون روی زمین نشسته بود و بچّه ها را در آغوش گرفته گرفته بود. لیلا هم با لبخند نظاره گر این صحنه بود.

 مادر بزرگ


     هوا خیلی سرد بود. چند بار از جلوی خانه پیرزن رد شد. دست هایش را با بخار دهان گرم کرد و منتظر ایستاد. بالاخره پیرزن از خانه خارج شد. کمی دنبالش رفت و وقتی پیر زن سوار اتوبوس شد ، خیالش راحت شد. هوا گرگ و میش بود. صدای قرآن قبل از اذان ، از مسجد محّل شنیده
می شد. از دیوار بالا رفت و وارد حیاط شد. قفل آویز کوچک را شکست و وارد اطاق شد. قوری و سماور گوشه اطاق ، قوطی توت خشک ، قرآن و کتاب دعا روی رحل ، سبد دارو ها و ... یاد مادر بزرگ خودش افتاد.
می دانست که پیر زن ، غروب هر پنجشنبه به منزل پسرش می رود و جمعه بر می گردد. فقط باید جعبه جواهرات پیر زن را پیدا می کرد. کمد را که باز کرد ، عکس های قدیمی روی زمین ولو شدند. توجّهی نکرد. وقتی طلا ها را دید ، گل از گلش شکفت. دیگر اخراج نمی شد. حالا
می توانست بدهی اش را ، بابت گم کردن چک صاحب کارش ، پرداخت کند. وارد حیاط که شد ، صدای چند نفر را در کوچه شنید. دوباره برگشت. خیلی خسته بود. چرت می زد. کار مداوم توی کارگاه کفش ، خسته اش کرده بود. چشم هایش سنگین شده بودند. وقتی می خواست از دیوار حیاط پشتی بالا برود ، پایش لغزید و ...

     چشم که باز کرد روی تخت اورژانس بود. پیرزن برای برداشتن
دارو ها برگشته بود که او را دید و به همسایه ها گفته بود این نوه ام است که برای تعمیر آنتن می خواست بره بالا پشت بام ، پاش سُرخورد و افتاد.

     از خودش خجالت کشید. در راه برگشت کل ماجرا برای پیر زن تعریف کرد و طلاها را پس داد. شنبه صبح ، پیرزن از پسرش خواست تا مبلغ چک را از حقوقش به صورت قسطی کم کند و او نیز قول بدهد بیشتر کار کند. کاش با دقّت به عکس ها نگاه کرده بود.

قدرت ایمان 


     تالار چندان شلوغ نبود. موسیقی ملایمی از بلند گو پخش می شد. افراد دعوت شده به مراسم ، به قول بعضی ها آدم حسابی بودند. دو تا میز آن طرف تر جوانی به همراه فرزند شش هفت ساله اش نشسته بود و به من خیره شده بود. دوستم گفت : « این آقا از اوّل مجلس به شما خیره شده ، می شناسیش؟» گفتم : « نه ، شاید منو با کسی اشتباه گرفته.»

     بعد از پایان مراسم جوان نزد من آمد و گفت : « آقا شما معلّم انگلیسی نیستین ؟ »

    گفتم: « چرا هستم. چطور مگه ؟» گفت : « مرا به خاطر نمی آورید. »     

    گفتم : « من سالی چند صد دانش آموز دارم و متأسفانه حافظه ام یاری نمی کند. »

     خودش را مهندس معرفی کرد و گفت 17 سال قبل در مدرسه آزادگان ، دانش آموز من بوده است. بعد از معرفی دقیق تر و گفتن اسم کلاس و چند نفر از همکلاسی هایش ، چیزهایی یادم آمد.

     گفت :  آقا یادتونه همیشه سر کلاس می گفتین ، «برای آن کس که ایمان دارد ، نا ممکن وجود ندارد.» من هم بالاخره به آرزوم رسیدم و مهندس شدم. برایش آرزوی توفیق کردم و خدا حافظی کردیم. وقتی راه افتاد ، پسرش از او پرسید: « بابا ، این آقا کی بود؟ »

     سیگاری آتش زد وگفت : « این آقا 17 سال قبل معلّم من بود. معلّم انگلیسی.»

     یاد دندان های رنگ و رفته و سیگاری افتادم که جلوی فرزندش روشن کرد. به طرفش رفتم و صدایش کردم. اشاره ای به سیگارش کردم و گفتم : «برای آن کس که ایمان دارد ، نا ممکن وجود ندارد

     پسرش گفت : « بابا؛ آقا معلّم تون چی می گه.» نگاهی به پسرش انداخت. سیگار را روی زمین انداخت و با پا له کرد. دستش را به نشانه احترام روی چشم راستش گذاشت و گفت : « به روی چِشم ، آقای معلّم.»

 خودروی فرسوده

     با یک تکّه اسفنج و یک سطل کف شامپو ، افتاد به جان ماشین. همیشه با کف شامپو ، ماشین می شست. می گفت: « تاید ، چربی رنگ رو از بین می بره و دیگه ماشین برق نمی افته!»

     بعد با یک تکّه پارچه ابریشمی قرمز ، ماشین را خشک کرد.
صندلی ها و کف ماشین را هم با جارو برقی تمیز کرد.

     زری خانم از پشت پنجره داد زد: « مرد ؛ تو که فردا صبح میخای ماشین رو تحویل بدی ، چیکار داری میکنی ؟ »

     چپ چپ نگاهی به زری خانم انداخت و چیزی نگفت. داخل ماشین را اسپری خوشبوکننده زد و ماشین را داخل حیاط برد و جای همیشگی پارک کرد. روی ایوان نشست. زری خانم با یک استکان چای قند پهلو ، کنارش نشست.

     - اکبر آقا تو فردا میخای این ماشینو تحویل می دی ، چرا اینقدر خودتو خسته میکنی؟

     - خانم این ماشین سی ساله که همدم منه. بچّه ها رو با هاش نون دادم. دانشگاه فرستادم. با هاش زندگی مو سر و سامون دادم. نمی تونم به همین راحتی ازش دل بکنم.

     یاد روز هایی افتاد که تازه خریده بودش. رفتن به دربند با خانواده باجناق ، آخر هر هفته ، جهیزیه ها و اثاث خانه هایی که جابجا کرده بود. یاد وسایلی افتاد که به جبهه می برد. یاد زخمی ها و جنازه های شهدا که جابجا کرده بود. دوباره بلند شد و به طرف ماشین رفت. با پارچه ، جمله روی درب عقب وانت را پاک کرد. « برخیز و مخور غم جهان گذران.»

     تا صبح خوابش نبرد. هر بار که می خوابید ، خواب ماشینش را
می دید که توی پارکینگ خودروی های فرسوده ، داشتن قطعاتش رو تیکه تیکه می بردند.

     بعد از نماز صبح ، صبحانه خورد و لباس پوشید. در حیاط را باز کرد و پشت رل نشست. ماشین با تک استارت روشن شد. آویز آیه الکرسی را که به آینه چسبیده نگاه کرد و مثل 30 سال گذشته ، آن را از حفظ خواند و راه افتاد.

     ماشین را که تحویل داد ، انگار جزئی از بدنش را از او جدا کردند. متصدی پارکینگ ، وقتی ماشین را دید گفت: « مدّت ها بود ، منتظر همچین ماشینی بودیم ، برای جابجا کردن قطعات داخل پارکینگ. اوراقش نمی کنیم.» خیالش راحت شد. آویز آیه الکرسی را از آینه جدا کرد و با تاکسی به خانه برگشت. زری خانم را دید که روی ایوان داشت مثل بچّه ها گریه می کرد.

     - زن خجالت بکش ، مگه بچّت مرده که داری گریه می کنی. تمام شد رفت. ان شاء الله یکی بهترشو می خریم.

     زری خانم در حالی که دستش می لرزید پاکتی به اکبر آقا داد. اکبر آقا نامه را از داخل پاکت در آورد:

     « ضمن آرزوی سالی خوش و توأم با سر افزازی و قدردانی مجدّد از شما به پاس نیک اندیشی و حسن نیّت شما در انتخاب این بانک ، به استحضار می رساند حضرتعالی برنده یک دستگاه خودروی وانت از شعبه امام رضا(ع) شده اید. شایسته است تا پایان ماه جاری جهت دریافت خودرو به سرپرستی بانک ، واقع در خیابان شهید رجایی مراجعه نمائید.» آویز آیه الکرسی را از جیبش در آورد و بوسید.

آخرین آرزو


     صبح که از خواب بیدار شد ، در قسمت بالای شکم ، دردی احساس کرد. چشم هایش هم کمی تار می دیدند. بعد از نماز ، برای نرمش صبحگاهی به حیاط رفت. امّا درد شدید قفسه سینه و درد بازوی چپ ، مانع ادامه ورزش شدند. به آب دادن گل ها بسنده کرد. عزیز جون صبحانه را آماده کرد. سفره را مثل همیشه روی تخت پهن کرده بود. قوری چینی بند زده ، سماوری که سالها با غرور دستانش را به کمر زده بود ، دو استکان کمر باریک ، گلدان های کوچک اطراف حوض ،
شاخه های انگور روی دیوار ، ماهی های قرمز داخل حوض و... هر کدام حکایت ها داشتند از روزگاری که در این خانه گذشت. روزگار نداری ها ، اشک ها ، لبخند ها ، مدرسه رفتن بچّه ها ، قبولی شان در دانشگاه ، جشن های عروسی و ختنه سوری ، شله زرد ها و آش های نذری و ...  امّا حالا دیگر برای رفتن به سرزمین خاطرات ، فقط باید سوار واگن های کاغذی آلبوم عکس می شد. با اینکه درد داشت ، با عزیز جون صبحانه خورد ولی بعد از صبحانه نتوانست از جایش بلند شود. قلبش را گرفت و به زمین افتاد. هنوز فریاد های عزیز جون را می شنید که از همسایه ها کمک می خواست. به کمک همسایه ها او را به بیمارستان بردند و بستری شد. همه به عیادتش آمدند. بچّه ها ، نوه ها ، همسایه ها ، دوستان و آشنایان. امّا دوست داشت یکبار دیگر بچّه ها در خانه دور هم جمع شوند. بعد از مرخص شدن از بیمارستان همه بچّه ها و نوه ها به خانه اش آمدند. غلغله ای بر پا شده بود. بچّه ها در حیاط بازی می کردند و سر و صدا راه انداخته بودند. از خوشحالی در پوستش نمی گنجید. بعد از ناهار ، بچّه ها از آقا جون خواستند که باز هم مثل گذشته پنجه های لطیفش را بر سیم های کهنه تار بکشد. پدر بزرگ هم به شرط همراهی نوه اش رضا ، قبول کرد. تار را برداشت و شروع به نواختن کرد. بیت اوّل را خودش خواند : شد خزان گلشن آشنایی ...

     رضا با آهنگ آقا جون شروع به خواندن کرد. کمی بعد آقا جون تار را نیز دست رضا داد و با لبخند به صندلی تکیه داد و با نوای تار ، آرام آرام سرش را تکان می داد. چند لحظه بعد ، پیر مرد چشم هایش را برای همیشه روی هم گذاشت. رضا هنوز با ذوق می خواند...

شد خزان گلشن آشنایی        بازم آتش به جان زد جدایی       
عمر من ای گل طی شد بهر تو     از تو ندیدم جز بد عهدی و بی وفایی     با تو وفا کردم تا به تنم جان بود...

 روستا زاده

     پیرزن با چهار قد گُلی رنگ و رو رفته ، در حالی که چادرش را به کمرش بسته بود به همراه شوهرش ، با کت و شلواری که حدودا 30 سانت برایش بزرگتر بود ، از اتوبوس داخل دانشگاه پیاده شدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه شدند. منشی رئیس با خود فکر کرد ، شاید برای گرفتن تخفیف شهریه آمده اند یا شاید هم پسرشان مشروط شده است و می خواهند به رئیس دانشگاه التماس کنند. پیرمرد مؤدبانه گفت: « ببخشید آقای رییس هست؟ » منشی با بی حوصلگی گفت:« ایشان تمام روز گرفتارند.» پیر مرد جواب داد : « ما منتظر
می مونیم. »

     منشی اصلاً توجّهی به آنها نکرد و به این امید بود که بالاخره خسته
می شوند و پی کارشان می روند.

     امّا این طور نشد. بعد از چند ساعت ، منشی خسته شد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود ، هرچند از این کار اکراه داشت. وارد اطاق رئیس شد و به او گفت : « دو تا دهاتی آمده اند و می خواهند شما را ببینند. شاید اگرچند دقیقه ای آنها را ببینید ، بروند.»

     رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سرتکان داد. نفر اوّل برترین دانشگاه کشور ، ارائه دهنده چندین مقاله در همایش های علمی بزرگ دنیا و مجلات تخصّصی ، صاحب چندین نظریه در مجامع و همایش های بین المللی حتماً برای وقتش ، بیش از دیدن دو دهاتی برنامه ریزی کرده بود. به علاوه اصلاً دوست نداشت دو نفر با لباس های مندرس وارد اتاقش شوند و روی صندلی های چرمی اوریژنال لدر اطاقش بنشینند. با قیافه ای عبوس و درهم از اطاق بیرون آمد. امّا پیر زن و پیر مرد ، رفته بودند.

     بویی آشنا به مشامش خورد. شاید به این دلیل بود که خودش هم در روستا بزرگ شده بود. رو به منشی کرد و گفت : « نگفتن چیکار دارن ». منشی از اینکه آنها آنجا را ترک کرده بودند ، با رضایت گفت :« نه».
از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و به اطاقش برگشت.

     موقع ناهار رئیس پیام های صوتی موبایلش را چک کرد : « سلام پسرم ، می خواستم مادرت رو ببرم دکتر. کیف پولم رو در ترمینال دزدیدن ، اومدیم دانشگاه ازت کمی پول قرض کنیم ، منشی راهمون نداد. وقتی شماره موبایلت هم را هم گرفتم ، دوباره همون خانم نگذاشت با هات صحبت کنم و گفت پیغام بذارم. الان هم داریم برمی گردیم روستا... »

دوربین دیجیتال


   

 

     هر قدر خانمش بهش اصرار می کرد که دوربین دیجیتال بخرن ، تو کَتش نمی رفت.

     - مرد تو هنر مندی ، تا کی می خواهی تو اون عکاسی ، حسرت دوربین صاحب کارت رو بخوری. بیا بریم امروز یه دوربین دیجیتال قسطی بخریم.

     - زن دوربین دیجیتال هم می خریم ، امّا بعداً. فعلاً بذار پول ها مون جمع کنیم. یه ماشین تمیز دیدم ، میگه دو تومن ، ولی یک و هفتصد هشتصد میشه ازش گرفت.

     بالاخره با اصرار زن ، یک دوربین دیجیتال قسطی خریدند. در اوّلین جشنواره عکّاسی خارج از کشور که شرکت کرد ، رتبه سوّم را به دست آورد و با جایزه نقدی جشنواره ، یک ماشین صفر خرید.

کار در معدن


     ما بالاخره نفهمیدیم ، چرا میگن کار تو معدن سخته ! آخه کجاش سخته. می ری تو معدن ، دهها متر زیر زمین ، تاریکی ، سکوت ، تازه کلی هم به آدم فاز میده. یه چند ساعتی با جونت بازی می کنی ، تمام ریه ها و امعاء و احشای داخلی بدنت پر میشن از ذرات مرئی و نامرئی کربن و دیگر ترکیبات سمی ذغال سنگ. با هر نفس یا دو عطسه پشت سر هم ، چندین گرم از بخارات سمّی از راه بینی و دهان واری نای و
معده ات می شن. چشمات می سوزه. صورتت سیاه میشه. سرطان حداقل آسیبی است که ریه هات در آینده با اون دست و پنجه نرم خواهند کرد. وقتی بیرون میای تا چند ساعت اشتها نداری و این بهانه خوبی برای
معده ات است که با زخم معده افتخار آشنایی پیدا کنه. تازه اگه شانس بیاری و بتونی یه بار دیگه نور خورشید رو ببینی ، چرا که ممکنه همون جا زیر دهها تن انرژی فسیلی همنشین تاریکی بشی. اگه شدی چی ؟ یه آگهی تسلیت از طرف پیمانکار معدن ( با دستگاه کپی یا حتّی کپی دستگاه فاکس ) ، فکر کنم 20 تا کفایته ، چون رول دستگاه داره تموم میشه. فرزندان چشم به راه و فرزند در رحم مادر ... ای بابا ، چقدر سخت می گیری. بچّه ها بزرگ میشن. خدا کریمه ، مگه بیمه نبود...

     کاش می شد نامردی ، بیگاری ، بی احتیاطی ، نا امنی و انفجار های پی در پی معادن را ، برای همیشه در زیر آوار های تیره معدن ، مدفون ساخت به جای مردانگی ، دگر خواهی ، کفی نان حلال و تلاش برای معاش.  

پهلوان رَضو


     دلشوره عجیبی داشت. کمی هم تار می دید ، ولی مجبور بود. نگاهی به جمعیّت انداخت. گوی را که بلند کرد ، سنگین تر از همیشه به نظر رسید. وقتی گوی را به هوا انداخت تا با شانه اش آن را پرت کند ، دو گوی در هوا دید و جا خالی داد. صدای خنده جمعیّت بلند شد.  

     آبی به سر و رویش زد. مرشد معرکه با صدای بلند گفت : « اگر خسته جانی بگو یا علی ، اگر ناتوانی بگو یا علی». مردم دوباره سکوت کردند. زنجیر دو متری را دور بازو هایش پیچید. چندین بار با فریاد ، زورِ نمایشی زد و گفت:  

     « دویست تومنش کمه. یه جوون مرد دویست تومن بذاره تو سینی. صد تومنش خرج زن و بچّه ، صد تومنش خرج کبوتر حرم.»  آخرین سکّه ها و اسکناس ها ، روی سینی ولو شدند. دیگر موقع پاره کردن زنجیر بود. پهلوان رَضو با فریادی بلند ، سعی کرد زنجیر را پاره کند ،  ولی زنجیر پاره نشد. دوباره تلاش کرد. رگ های گردنش متورم شده بودند. بدنش می لرزید. عرق سردی روی پیشانی اش نشسته بود. ولی ظاهراّ این بار حلقه های زنجیر ، دست به یکی کرده بودند تا در مقابل پهلوان ، قدرت نمایی کنند. احساس کرده بود که دارد تمام می شود ، ولی فکر نمی کرد به این زودی ، آن هم جلوی مردم. نگاهی به آسمان کرد. زیر لب چیزی زمزمه کرد. با فریاد یا علی خم شد و تمام قدرتش را در بازوانش جمع کرد و دیگر چیزی نفهمید.

     چشم هایش را که باز کرد ، روی تخت بیمارستان بود. دکتر داشت با دامادش صحبت می کرد: « سه تا از رگهای قلبش مسدود شدن. من
نمی دونم چطور بعد از سکته ، تونست زنجیر رو پاره کنه. به هر حال به خیر گذشت. ولی دیگه نمی تونه معرکه بگیره.» لبخندی زد و آهسته زیر لب گفت : « یا مولای درویشان ... یا علی ...»

کارنامه


     کارنامه اش رو که گرفت تا خونه دوید. بین اون همه همکلاسی که پدراشون دکتر و مهندس و بازاری و تاجر بودن ، شاگرد اوّل شده بود. به خونه که رسید ، دید پدر علی با مأمور اومده و دارن باباشو با دستبند
می برن. بغض گلویش را فشرد. پدر لبخند تلخی زد و گفت :« چیزی نیست بابا ، زود برمی گردم. »

     فردا که به مدرسه رفت ، علی رو دید. خواست به او بگوید ... امّا علی  لبخند معنا داری زد. احساس نفرت بهش دست داد. از هر چی پولدار  بدش اومد. از هر چی چک بدش اومد.

     ظهرکه به خونه اومد باباش رو دید که داشت موتورش رو تعمیر
می کرد. بغلش کرد. پدر لبخندی زد و گفت : « چک آقای تسلیمی گم شده ، حالا به اندازه کافی وقت دارم ، بدهکاری ام رو پرداخت کنم.» تازه معنای لبخند علی رو فهمید.

کاتر دسته نارنجی


     همیشه چند دقیقه آخر کلاس ، برای بچّه ها داستان یا شعر
می خواند. گاهی اوقات هم از خاطراتش تعریف می کرد. بر خلاف بقیّه کلاس ها که دقایق پایانی کلاس ، همیشه غلغله بود ، کلاسش از اوّل تا آخر ، دلنشین و هدفمند بود. زنگ که خورد ، کتاب شعر بی بال پریدن  قیصر امین پور را بست و داخل کیف چرمی قهوه ای اش گذاشت.
گچ های روی مانتو اش را تکاند و با لبخند ، خدا حافظی بچّه ها را پاسخ داد. در راه دفتر ، موبایلش را چک کرد. دارو های مادر که هیچ بیمه ای آنها را قبول نمی کند ، تمام شده ، امّا تا آخر برج هنوز 10 روز دیگر باقی مانده است. دفتر حضور و غیاب را امضا کرد. مدیر گفت : « خانم های محترم ، اضافه کاری مهر تا آذر رو به حسابتون واریز کردن». نگاهی به ساعتش انداخت. برای رفتن به بانک وقت داشت. با عجله به ایستگاه اتوبوس رفت. چند دقیقه بعد اتوبوس آمد. وارد اتوبوس که شد یکی از دانش آموزان قدیمی اش را دید. به اصرار دانش آموز ، جای او نشست. به دخترش زنگ زد:« مامان ؛ زیر برنج رو روشن کن تا من بیام. دارم می رم بانک ، قسط خونه رو پرداخت کنم. یه کم دیرتر می یام.» دختر جوانی که پهلویش نشسته بود ، کیفش را باز کرد تا بلیط در بیاورد. کاتر دسته نارنجی در کیفش خود نمایی می کرد. سه تا قسط عقب افتاده مسکن 330 هزار تومان ، دارو های مادر 90000 تومان ، تعمیر سقف آشپزخانه  50000 تومان ... همین طور داشت با خودش حساب کتاب می کرد که راننده داد زد :« شهید فلاحی ، جا نمونی.» با عجله بلند شد و از لابلای جمعیّت خودشو بیرون کشید. وارد بانک شد. فیش نوشت و همه مبلغ اضافه کاری رو دریافت کرد. سه تا بسته 200 هزار تومانی و یک چک پول 50 هزار تومانی. پول ها رو توی کیف چرمی اش گذاشت و به بانک مجاور رفت. بانک خیلی شلوغ بود. دفتر چه اش را تحویل داد و کیفش را روی پیشخوان گذاشت و منتظر ایستاد.

     -  خانم 5 تا قسط عقب افتاده دارین ، چند تا بنویسم؟

     - سه تا لطفاً.

     بعد دستش را در کیف کرد تا پول را در بیاورد. امّا دستش به ته کیف نرسید. دستش را تا آرنج در کیف کرد ولی انگار کیف ته نداشت. کیف خالی را بلند کرد. یاد کاتر دسته نارنجی افتاد.

تکلیف


     سالها قبل در یک روستا و در مدرسه ای به نام بدر ،  انگلیسی تدریس می کردم. یک روز هنگام بررسی تکالیف دانش آموزان ، متوجّه شدم ، محمّد که از قضا چندان هم منظم نبود ، تکالیفش را انجام نداده است. علّت را جویا شدم. اظهار کرد که تکالیفش را نوشته ولی دفترش را در خانه جا گذاشته است. به او گفتم :« اشکالی ندارد ، الان با موتور سیکلت آقای معاون به خانه تان می رویم تا دفتر انگلیسی ات را برداری.» محّمد گفت : « آقا منزل ما در روستای مجاور و وقت شما گرفته می شود.» گفتم : « این چند دقیقه چندان مهّم نیست. با موتور زود بر می گردیم.» گفت :« آقا کسی در خانه مان نیست و همه به زمین کشاورزی رفته اند و من هم کلید ندارم.» گفتم : « من دستم را قلّاب
می کنم و شما از بالای درب حیاط به داخل حیاط برو و در را باز کن.» گفت : « آقا بالای درب حیاط ما نرده کشی شده و روی نرده هم پر از گل سرخ است که خار دارند.» گفتم :« مانعی ندارد ، از دیوار منزل همسایه برو.» گفت : « همسایه ما یک سگ گیرَند ( سگی که گاز
می گیرد) دارد که خیلی خطرناک است.» به بچّه ها نگاه کردم ، آنها هم حرفش را تائید کردند.

     به او گفتم : « خوب صبر می کنیم تا پدر و مادرت از زمین کشاورزی برگردند.» گفت :« آقا آنها ساعت 2 از زمین کشاورزی برمی گردند ، فقط برادر بزرگترم که برای دریافت وام به بانک رفته ، ساعت 11می آید.» گفتم : « ما هم ساعت 11 می رویم. » گفت :« برادرم ساعت 11 به منزل خاله ام می رود.» گفتم : « ما هم ساعت 11 ابتدا  به منزل خاله ات می رویم و کلید را از ایشان تحویل می گیرم ، سپس به خانه شما
می رویم.» محمّد وقتی سماجت مرا دید گفت :« آقا ما تکالیف مان را ننوشته ایم.» آن موقع ها بخشنامه های اداری زیاد با ضرب المثل های قدیمی که چوب معلّم گل است و ... منافات نداشت و بابت گرفتن وقت کلاس و ننوشتن تکلیف حسابی از خجالت محّمد در آمدم! چند سال گذشت تا اینکه دوباره برای تدریس به همان روستا رفتم. در راه مدرسه ،  محّمد را دیدم که داشت کشاورزی می کرد. البته من محّمد را نشناختم ، او خود را معرفی کرد. بعد از احوالپرسی از او پرسیدم : « بالاخره برادرت از بانک برگشت ؟» گفت : « آقا ساعت 11 می آید!» 

نمره بیست


     حیاط را که جارو زد ، به آشپزخانه رفت تا برنج ها را پاک کند.
دانه های درشت برنج اعلاء را به چپ و راست می راند تا سنگریزه های سیاهی را که در پس سفیدی برنج ها سنگر گرفته بودند ، پیدا کند. هر از گاهی قطره اشکی روی سینی ولو می شد و چند دانه برنج به هم
می چسبیدند.

     نمی دانست چطور به قولی که به پسرش داده عمل کند. در همین اثنا ، خانم وارد آشپزخانه شد:

     - سکینه خانم ، قربون دستت ؛ برنج رو که دم کردی ، یه دستی به سر و روی اطاق پدرام بکش ، شاید بچّه ها بخوان کامپیوتر بازی کنن.

     -  چشم خانم حتماً.

     صدای اذان بلند شد. عطر برنج و بوی قورمه سبزی حیاط و حتّی کوچه را نیز پرکرده بود. دستمزد ناچیزیش ، به علاوه سه چهار تا سیب و پرتقال ریز را که ارزش قرار گرفتن در ظرف میوه میهمان های حاج یحیی مصالح فروش نداشتند ، در کیفش گذاشت و راه افتاد. به نانوایی رسید و در صف ایستاد. اصلاً حواسش با خودش نبود. هر از گاهی ، با صدای خانم برو جلو ، در صف جابجا می شد. نمی دانست اگر پسرش در امتحان املا نمره  بیست بگیرد ، چگونه به قولش عمل کند. مدرسه تعطیل شد. پسرش را دید که دوان دوان با یک برگه به سمت خانه
می دود. خودش را بین خانم ها قایم کرد تا پسرش ، او را نبیند. امّا دیر شده بود. چادر خاویاری نخ کش شده پیشکشی زن حاج یحیی ، از دور معلوم بود. پسرک شادمان به سمت مادر دوید. غافل از ارابه های آهنین خیابان های بی عاطفگی. صدای ممتد بوق ماشین و متعاقب آن صدای ترمز و.... 

     مادر پسرش را که غرق در خون بود ، بغل کرد. پسر با صدای ضعیفی گفت : « مامان مگه قول نداده بودی اگه املا بیست بگیرم ، امشب برنج
می پزی ؟» مادر با چشمانی اشکبار گفت :« چرا پسرم ، قول داده بودم.» برگه ی املای پسرک قرمز شده بود.

شهامت


     یک بار دیگر نامه را ، از اوّل تا آخر خواند. چیزی از قلم نیفتاده بود. یاد دستهای لرزان همسرش ، موقع خواندن نامه افتاد و اشک های دخترش. امّا تصمیمش را گرفته بود. اینطوری لااقل آنها از بلاتکلیفی و بدبختی ! نجات پیدا می کردند. طناب را آماده کرد و گره زد. فکر
نمی کرد گره مخصوصی را که در نمایشگاه کوهنوردی یاد گرفته بود ، اینجا به کار آید. عکس همسر و دخترش را در جیبش گذاشت. طناب را در یک پلاستیک مشکی گذاشت. درب دفتر ساختمانی را قفل کرد و به راه افتاد. محکم قدم بر می داشت. اصلاً تردید نداشت. نگهبان با شنیدن صدا ، از چادر مسافرتی بیرون آمد.

     - سلام آقا ، شمائین.

     - سلام. برو بخواب مشت رجب ، منم.

     از پلّه های یکی از ساختمان های نیمه کاره بالا رفت و به طبقه آخر رسید. نگاهی به حلقه فلزی روی سقف انداخت. دو تا آجر ایتال زیر پایش گذاشت و طناب را محکم به حلقه بست و پائین آمد. از پنجره نگاهی به ساختمان های شهر انداخت. خوشبختی را در سوسوی لامپ های کم مصرف دید. شادی را در چشمان بچّه هایی دید که از پدر قول رفتن به ساندویچی گرفته بودند. اشک شوق زوج جوانی را ، بابت تحویل یک واحد 65 متری دید. راستی بعضی وقتها خوشبختی چه قدر راحت به دست می آید. بدون دست گرفتن یک مجمتع 400 واحدی و گرو گذاشتن همه چیز...

     عکس ها را از جیبش در آورد و نگاهی به آنها انداخت. روی آجر های ایتال رفت و طناب را دور گردنش انداخت. صدای خِرخِر گلویش را شنید.
می دید که چطور بعد از انداختن آجر ها ، مثل عروسک خیمه شب بازی به این سو و آن سو می رود و دست و پا می زند.

     کمی با خود فکر کرد. طناب را شل کرد و پائین آمد. دهانش را زیر کلمن آب کارگر ها که روی لبه پنجره بود گرفت و کمی آب نوشید. تلخی مرگ را احساس کرده بود. شاید مرگ پایان همه بدبختی نباشد. شاید کسی که جرأت روبرو شدن با مرگ را داشته باشد ، شهامت روبرو شدن با مشکلات را هم داشته باشد. طناب را پائین آورد ، گره اش را باز کرد و از پنجره پائین انداخت. آجر ها را سر جایش گذاشت. نگاهی به عکس ها انداخت و از پله ها پائین آمد.

بچّه محصل


     اهل شمال بود. سفید پوست و خنده رو. وقتی به منطقه آمد ، هنوز ریش نداشت. شبها مسواک می زد و خاطره می نوشت ! به او
بچّه محصّل می گفتیم.

     البته اصلاً ناراحت نمی شد و در عوض با همه شوخی می کرد. شبی نبود که یکی از بچّه های گروهان را ، با سنجاق قفلی به زیر انداز سنگر ندوزد. گاهی اوقات هم روی قوطی رب ،  برچسب کمپوت آلبالو
می چسباند و آن را با کمپوت سیب یا گلابی تاخت می زد!

     کم کم متخصص خنثی کردن مین شد. مشخصات و ویژگی های همه مین ها را از حفظ بود.

     چنان با خونسردی مین خنثی می کرد که گویی دارد درب یک شیشه ترشی را باز می کند.

     این اواخر دیگر به او بچّه محصّل نمی گفتیم. تا اینکه در یک عملیّات شناسایی ، او به همراه چند نفر دیگر زخمی و محاصره شدند. هیچ کس از سرنوشت او خبر ندارد. شهید شد؟ اسیر شد؟ اگر اسیر شد به کدام اردوگاه منتقل شد؟ آیا در اسارت شهید شد؟ هیچ وقت هم جنازه اش ، به دست
خانواده اش نرسید.

     امروز از او فقط خاطراتی باقی مانده و عکس هایی در گلزار شهدای شهرشان...

     کاش مدرسه ای ، به نام زیبایش ، آذین می بستند.   

تصمیم مادر


     آخرین نگاه های ملتمسانه اش را ، از چهره نیمه جان تنها یادگار عشقش برمی دارد و فردایی طلایی ، برای انسانیّت رقم می زند. طلائی خورشید در مقابل درخشش تصمیم متهوّرانه اش ، تلالوئی ندارد که عشق را نه ، تقدیر را سلاخی می کند به پای عشق ، فردا را بیکران می سازد تا ابدیّت. گشودن قفس را ، نذر بال های شکسته می کند و آزادی را نذر پرنده.

     ثانیه های خاکستری انتظار را ، به ساعت های طلایی افتخار بدل
می سازد و عاشقانه ترین نگاه هایش را روانه کالبد پاک و معصومِ ،
زاده اش می کند. آخرین بوسه هایش ، یعنی دمیدن روح مجدد به کالبد رو به پرواز عشقی دیگر ، یعنی دمیدن نیّت انسانی و الهی به روح پاک و در حال اوج جگر گوشه ای دردمند ،‌ یعنی جاری ساختن لبخند بر لبان نگران مادر و چشمان اشکبار پدر ، یعنی به پرواز در آوردن گلبرگ های شادی در آسمان محبّت و مودّت.

     فردا از آن توست. فردایی روشن با شنیدن ناقوس محبّت در سینه رویای جدیدت و می دانم یک بار دیگر نوای عشق را نیوش خواهی کرد در آغوش پر مهر فرزند جدیدت...

     تصمیمت بهشتی است ای همیشه مادر ، ای همیشه گذشت و انسانیّت...

     ای همیشه مهربان...

     تا ابد مادر بمان...

برگه سفید


     سالها قبل در مدرسه شهید هدایتی تدریس می کردم. یک روز بعد از امتحان ، از سه نفر از دانش آموزان ممتاز خواستم ، در تصحیح برگه های امتحانی ، به من کمک کنند. بعد از چند دقیقه علی ( یکی از همین سه دانش آموز ممتاز) با تعجّب نزد من آمد و گفت : « آقا این برگه رو نگاه کنین ؛  نه به سوألات پاسخ داده ، نه اسمش رو نوشته.» من که
می دونستم این همه برگه اصلی سؤال هاست ، با صدای بلند داد زدم :
« این برگه بدون اسم مال کیه ؟» کسی جواب نداد. علی گفت :« آقا بذارین برگه به بچّه ها نشون بدم ، تا صاحبش پیدا بشه !» خلاصه این دانش آموز نگون بخت برگه سفید را به 30 نفر نشان داد ولی صاحب برگه پیدا نشد. سال ها بعد علی معلّم شد و با همکار شدیم. حالا هر وقت مرا می بیند به شوخی می گوید:« آقا هنوز داریم دنبال اون دانش آموز
می گردیم.»
 

خنده

    

     دائم در حال خنده بود. البته کسی رو هم مسخره نمی کرد. ارباب رجوعی نبود که بعد از انجام کارش با خنده از اتاقش بیرون نره. همیشه شاداب و سر حال بود و کلمه « خدایا کرور کرور شکر» از زبانش نمی افتاد. لبخند و شکر گزاری دو بخش اصلی زندگی اش بودند. همیشه با خودم می گفتم : « این بابا چقدر الکی خوشه ؛ اگه یک هزارم بد بختی های منو داشت ، حتّی نمی تونست خنده رو بخش کنه ، چه برسه به این که صدا شو بکشه. »

     تا اینکه یک روز گذرم به خانه اش افتاد. یک بچّه معلول ، همسری که از کم خونی دائم رنج می برد. خانه ای اجاره ای با صاحبخانه ای
نه چندان منصف ، دو دختر دم بخت و.... بخشی از گرفتاری ها و مصیبت های دم دست و معمولی او بودند.

     شاید اگر من یک هزارم بدبختی های او را داشتم ، الان سوژه حوادث نشریات زرد و غیر زرد بودم.

ترسو


     با اتوبوس از تهران به سوی ارومیه می رفتیم. راننده خیلی تند رانندگی می کرد و سر و صدای مسافران بلند شده بود. بغل دستی ام آرام به سوی راننده رفت و از او خواهش کرد که کمی آهسته تر براند. راننده نیز با حالتی نه چندان مؤدبانه به او گفت :« من تند نمی رم ، شما ترسو هستید.» او نیز کارت شناسایی خود را به راننده نشان داد و گفت : « من ترسو نیستم ، شما تند می روید.» راننده نگاهی به کارت کرد و خجالت کشید. بعد از ناهار از او خواستم ، کارتش را به من نشان دهد.

      نام : ایمان صادقی           پایگاه:  یکم شکاری اهواز                 

     سمت : پرواز با جنگنده بمب افکن

چشم های مصنوعی

     تنها همبازی دخترک ، مترسکی مهربان ، در جالیز پدر بزرگش بود. مترسکی که دیگر، پرندگان هم متوجّه مهربانی های او شده بودند. دخترک هم در دنیا ، فقط مهربانی های مترسک را می دید ، چرا که بعد از فوت مادرش هنگام تولّد او ، حس دیدن زشتی های این جهان را از دست داده بود. تا اینکه روزی مزرعه در آتش سوخت. دخترک هم که آتش را نمی دید ، به همراه مترسک در آتش سوخت. از مترسک فقط
تیله های شیشه ای ( چشم های آبی مترسک) باقی ماندند. گویی مترسک هم می دانست که دیگر برای دیدن دخترک ، نیازی به
چشم های مصنوعی نیست.

دستبند


     

     پدرش به خاطر تصادف در زندان بود. مادرش هم به دلیل عدم پرداخت نشدن آخرین قسط ماشین ، در زندان به سر می برد. علی و زهرا به تنهایی در خانه ، روزگار سپری می کردند. خانم سبحانی ، معلّم زهرا  از موضوع با خبر شدند. روز بعد ، خانم سبحانی بدون النگو به مدرسه آمد.

وسایل خوشنویسی


    

    

     کلاس چهارم بودیم. حالم خوب نبود و به مدرسه نرفتم. بعد از ظهر به علی تلفن زدم و از او راجع به تکالیف و وسایل مورد نیاز فردا سؤال کردم. او هم تکالیف روز بعد را به من گفت. روز بعد که به مدرسه رفتم ، متوجّه شدم ، باید وسایل خوشنویسی می آوردم و علی هم به من نگفته بود. البته خود او هم ، وسایل خوشنویسی نیاورده بود. معلّم ما را به دفتر مدرسه فرستاد و تنبیه شدیم. در راه خانه کیف علی از دستش افتاد.
شیشه ی مرکب شکست و کف پیاده رو سیاه شد.

معلّم ورزش


     از زنگ ورزش متنفر بود. چون کفش و لباس ورزشی نداشت ، مجبور بود در کلاس بماند و از پنجره  بچّه ها را تماشا کند. معلّم ورزش از موضوع مطّلع شد و یک دست لباس و کفش ورزشی برایش خرید. سالها بعد خودش معلّم ورزش شد ولی هیچ کدام از دانش آموزانش ، از زنگ ورزش متنفر نیستند.

گل کوچک


     مسابقات گل کوچک دهه فجر تمام شد. بچّه های کلاس سوّم قهرمان شدند. امّا آنها از این پیروزی ، خیلی مغرور شده بودند. به آنها پیشنهاد بازی با کلاس اوّل را دادم. تیم کلاس اوّل خیلی ضعیف بود و قرار شد ، من هم با آنها بازی کنم.کلاس اوّلی ها با جان و دل بازی
می کردند. سوّمی ها می خندیدند. ولی دست آخر تیم کلاس اوّل 2 بر 1 پیروز شد و بچّه های کلاس اوّل ثابت کردند ، با اتّحاد می توان هر کاری را انجام داد و سوّمی ها هم به غرور بی جای خود پی بردند.

گلدان

 

                                                                                                                       

     آخرای جنگ بود. نماینده کلاس برای خرید وسایل ، جهت تزئین کلاس در ایّام دهه فجر ، پول جمع می کرد. معمولاً این کار زنگ دینی انجام می شد ، چون معلّم دینی مان به جبهه رفته بود. امّا پول جمع آوری شده ، صرف خرید یک گلدان زیبا شد تا در زنگ دینی روی صندلی معلّم گذاشته شود.

      بله ، سیّد حسین حسینی تقر تپّه شهید شده بود.

نگاه چپ


     چهل سال پیش خیلی جوان بود. با انگیزه و با نشاط. به او گفته بودند بچّه های کلاس پنجم خیلی شرور هستند و هیچ معلّمی بیش از دو روز در این کلاس دوام نمی آورد. وارد کلاس شد. در و دیوار کلاس پر بود از آثار چاقو و حکّاکی و نقّاشی. حضور و غیاب کرد و به بچّه ها املاء گفت : « آن مرد آمد. آن مرد در باران آمد. حسنک کجایی...»

     خیلی زود برگه ها را تصحیح کرد. بعد از اعلام نمرات درخشان
بچّه ها ، یک نفر از آخر کلاس داد زد : « از امروز هر کس به آقا معلّم چپ نگاه کنه ، با من طرفه !»

وانت آبی


      همه بچّه ها از او می ترسیدند. مدیر مدرسه یک وانت آبی داشت و هر وقت می خواست بچّه های تنبل را تنبیه دسته جمعی کند ، آنها را سوار ماشینش می کرد و می گفت : « می خواهم شما را به جهنّم ببرم. » ماشین راه می افتاد و بچّه ها با صدای بلند گریه می کردند. نزدیک درب خروجی مدرسه ، معاون دوان دوان خود را به ماشین مدیر می رساند و از مدیر می خواست این بار بچّه ها را ببخشد و به جهنّم نبرد. مدیر هم
بچّه ها را پیاده می کرد و از آنها  قول می گرفت که درس بخوانند.

هدفون

    

     هوا که سرد می شد ، از من خواهش می کرد با کلاه سرکلاس حاضر شود. من هم مخالفتی نمی کردم. یک روز بعد از تعطیلی مدرسه ، هنگام عبور از خیابان ، صدای بوق ماشین را نشنید و به شدّت با آن برخورد کرد. غرق در خون شده بود. بلافاصله به طرفش دویدم. کلاهش را برداشتم. با هدفون داشت به موسیقی گوش می داد. او را به بیمارستان بردیم. بعد از چند ماه بهبود پیدا کرد ولی دیگر با کلاه به کلاس نیامد.

دروغ


    

     هیچ وقت جلوی پسرش دروغ نگفته بود. پسر معلولش را در
سه چرخه موتور دار تنها گذاشت تا برایش یک خودکار آبی بخرد. هوا بارانی بود و سه چرخه به راه افتاد و با یک تریلی که در حال دور زدن بود برخورد کرد.

     پسرک بینوا در دم کشته شد. علی رغم اینکه راننده غریبه بود و مردم از او خواستند که به پلیس بگوید ، تریلی به سه چرخه زده است ، او این کار را نکرد. چراکه هیچ وقت جلوی پسرش دروغ نگفته بود

خودکار 12 رنگ


  

     کوچکتر که بودیم ، خودکار ها فقط به یک رنگ می نوشتند. همان رنگی که داخل رگ هایشان ، جاری بود. سرپوش و قسمت انتهایی خودکار هم با جوهر خودکار همرنگ بودند. بچّه ها نیز یک دل و یکرنگ بودند. بزرگتر که شدیم ، خودکار دو رنگ به بازار آمد. مثل بعضی از
بچّه ها که دیگر با ما ، یکرنگ نبودند. کمی بعد خودکار 4 رنگ به بازار آمد و امروز خودکار 12 رنگ هم یافت می شود. شاید به خاطر همین خودکارهای چند رنگ است که پشت وانت علیِ عباسِ خدا نوشته شده : « دل یکرنگ کجاست؟»

دستبند رفاقت


     هنوز نفس می کشید. وقتی از شانه های فداکاری بالا می رفت تا سیب محبّت ، برای مادر مریضش بدزدد ، مادر زنده بود. وقتی دستبند رفاقت و لبخند معرفت را دید ، دانست که باید بدود چرا که پابند زینت دختران و دستبند زینت مردان است. باز هم دوید. کاش زود تر می رسید. پاهای مادر دیگر توان جمع کردن زیلوی خاک گرفته را نداشت و جسم نحیفش ، توان کشیدن درد. کاش یک بار دیگر دستان خشکیده مادر ، صورت کثیفش را می فشرد به جای چنگ زدن به خاک.   

رفتن با خداحافظی 


   

      از مرگ نمی ترسید. کفن ، وصیّت نامه و ... را سالها قبل آماده کرده بود. همیشه از رفتن بدون خداحافظی می ترسید. دوست داشت برای ده دقیقه هم که شده ، قبل از رفتن ، خدا حافظی کند.

     کاش می شد که می دانست. ولی مرگ خبر نمی کند. هر روز هم که
نمی شود خدا حافظی کرد.

     این اواخر معضل شیمیایی اش عود کرد. وقت رفتن به بیمارستان با پسرش خداحافظی می کرد و لذّت می برد. خیالش راحت بود که
خدا حافظی کرده و نصیحت ها و سفارشات لازم را در مورد درس و مراقبت از خواهر و مادرش ، نا تمام نگذاشته. بالاخره هم به آرزویش رسید. رفتن با خداحافظی.

لبخند


     ساعت 12 نیمه شب بود. توی آشغال ها داشت سرک می کشید و سرنوشتش را جستجو می کرد. بیشتر از 10 سال نداشت ولی روزگار
چهره اش را غارت کرده بود. سیاهی ناشی از آفتاب خوردگی صورتش ، در تاریکی شب هم معلوم بود.

     چند برگ از پرینت های اداری را ، به اشتباه بیرون انداخته بودم. با کمک هم آنها را پیدا کردیم. پشت یکی از برگه ها چند تا لطیفه نوشته شده بود. یکی از لطیفه ها را برایش خواندم. معنای لطیفه را نفهمید ، ولی خندید. بر عکس ما آداما که خیلی چیز ها را می فهمیم ولی خودمان به نفهمی می زنیم.

 سرفه های افتخار


     لبخندی که بعد از سرفه های خشک و ممتد می زد ، مانند مرهمی  بر دلسوزی های بی فایده مان بود. خودش آنها را سرفه های افتخار
می نامید. این اواخر دیگر از لبخند خبری نبود. مشت های گره کرده اش نشان از تحمّل دردی جانفرسا داشتند. اشک های مادر بعد از سرفه ها ...

     امروز دیگر از سرفه ها خبری نیست. امروز با اینکه خانه بدون ستون شده خوشحالیم. چرا که دیگر پدر ، درد نمی کشد. 18 سال سرفه ، 18 سال تحمّل درد برای دفاع از وطن ، 18 سال افتخار ، 18 سال ...

     کاش او را برای تعیین وفات یا شهادت کالبد شکافی نکرده بودند ... 

     صدای قرآن عبدالباسط بلند است. درگذشت شهادت گونه ... 

مرافعه


     بعد از ازدواج ، هر روز با هم دعوا و مرافعه داشتند. البته وقتی
همسایه ها در خانه بود ، دعوا نمی کردن به خاطر همسایه ها. مهمانی که می رفتن دعوا نمی کردن ، به خاطر میزبان. مهمان هم داشتند ، دعوا نمی کردن به خاطر مهمان ها. بیرون هم که می رفتند ، دعوا نمی کردن به خاطر مردم. توی اتوبوس هم ، دعوا نمی کردن به خاطر مسافرها. تا اینکه مریلا دنیا آمد. چند صباحی هم دعوا نکردن ، به خاطر مریلا.کاش یک روز هم که می شد ، دعوا نمی کردن ،  به خاطر خودشان.

وضو


   

      اسمش علی بود. جانباز شیمیایی 8 سال دفاع مقدس. دیروز مراسم سوّمین روز شهادت او را برگزار کردند. سال ها قبل من و علی در مدرسه ابتدایی علوی درس می خواندیم. شیطان بودیم و شلوغ. گاهی اوقات برای در آوردن لج ناظم مدرسه ، موقع نماز ، بدون مسح پا وضو
می گرفتیم.

     سه سال قبل که دانش آموختگان سال های قبل دور هم جمع شده بودند ، علی باز هم بدون مسح پا وضو گرفت. پاهای سردار شهید آذری قبل از خودش ، وارد بهشت شده بودند.

 الهی پیر شی


   

      بچّه که بودیم ، بزرگتر ها به ما می گفتن « الهی پیر شی. » از این جمله ناراحت می شدیم و فکر می کردیم آنها به جوانی ، نشاط و شادابی ما غبطه می خورند. بزرگتر که شدیم فهمیدیم « الهی پیر شی » یعنی الهی به کمال برسی ، یعنی جوانمرگ نشوی ، یعنی دعا برای استفاده از تمام ظرفیت و توان ، برای رسیدن به فردا. یعنی الهی بتوانی از خط پایان عبور کنی.

سرایدار


 

        

      سواد و مدرک درست و حسابی نداشت ولی بی نهایت مطالعه
می کرد. همه چیز می خواند. قرآن ، مفاتیح ، شعر ، داستان ، روزنامه ، کتاب و ...

     گاهی اوقات به جای معلّم ها سر کلاس می رفت و درس می داد. هر جمله ای که می گفت ، با یک آیه از قرآن یا یک بیت شعر همراه بود. امروز از مشت علی ، فقط کاج های بلند اطراف حیاط مدرسه باقی مانده است که به نام شهدا و دانش آموز های ممتاز مدرسه نامگذاری شده اند.

 نماز


          همه محّل به عبّاس آقا احترام می گذاشتند. سن و سالی ازش گذشته بود. اهل نماز نبود ، ولی ماه رمضان ، روزه می گرفت. از این که پسرش ، می خواست به بازدید از مناطق جنگی جنوب برود ، دلشوره داشت. او را به اداره آموزش و پرورش برد و بعد از حرکت اتوبوس های راهیان نور برگشت. چند روز بعد ، خبر انفجار اتوبوس دانش آموزان در اثر برخورد با مین ، کمر عبّاس آقا را شکست. هنوز دقایقی از پخش خبر نگذشته بود که علی تلفن زد. علی و چند نفر دیگر به خاطر اقامه نماز از اتوبوس جا مانده بودند و با جیپ پشت سر اتوبوس ، در حال حرکت بودند.

استاد شیمی


   

      دانشجوی دانشگاه ارومیه بودیم. یکی از دانشجویان که همواره  پشت سر استاد شیمی بد می گفت و ایشان را مورد بی احترامی قرار
می داد ، دچار بیماری شد و در بیمارستان بستری شد. تنها یک نفر تا صبح ، بالای سر او بیدار ماند ، همان استاد شیمی

برادر بزرگتر


   

    

     هر دو برادر درسخوان و باهوش بودند. امّا بعد از فوت پدر، برادر بزرگتر زندگی خود را وقف برادر کوچکتر کرد و با کار در کوره آجر پزی خرج تحصیل برادر کوچکتر را فراهم کرد ، تا او پزشک متخصّص و حاذقی شد. سالها بعد برادر بزرگتر قبل از فوتش ، چند ماهی روی تخت بیمارستان با سرطان دست و پنجه نرم کرد. کاش برادر کوچکتر ، سری به او می زد!

 هواشناسی


     باران می بارید. لباس مناسب نداشت. چتر هم با خود نیاورده بود. منتظر ماند ، تا باران قطع شود. امّا انگار باران تمام شدنی نبود. راه افتاد. کاملاً خیس شده بود. کتابهایش نیز خیس شده بودند. کاش به برنامه هواشناسی ، گوش کرده بود.

ترس

  

       

      انقلاب که شد ، کدخدا درب تنها کلاس درس آبادی را قفل کرد و به خارج فرار کرد. تا دو سال بعد از انقلاب هم کسی جرأت نمی کرد  قفل را بشکند و همه از پنجره وارد کلاس می شدند! تا اینکه یک روز معلّم جدیدی به مدرسه آمد و ترس از ظالم و قفل درب کلاس را ، با هم شکست.

تنها چشم کافی نیست.

    

     همیشه دیر به مدرسه می آمد. مدیر هم بدون سؤال و جواب او را مثل بقیّه دانش آموزانی که دیر می آمدند ، تنبیه می کرد. تا اینکه یک روز مدیر به طور تصادفی فهمید ، او هر روز باید خواهر نابینایش را تا مدرسه همراهی کند و هر قدر که زود راه می افتند ، باز هم دیر می شود. کاش می فهمیدیم که برای دیدن ، « تنها چشم کافی نیست.»

اراده


   

      با هم همکلاس بودیم. مادر زاد فلج بود. با دوتا عصا ، به سختی راه
می رفت. البته اراده اش نیز ، به اندازه سختی هایی که می کشید ، محکم و قوی بود. از تهران لیسانس ادبیات گرفت. دو جلد کتاب هم زیر چاپ داشت ، امّا نتوانست در برابر سرطان دوام بیاورد. چند سال قبل روی در نقاب خاک کشید ولی به خیلی از آدم های سالم ، درس مقاومت و ایستادگی داد. روحش شاد.

 حوصله


  

     آخرین سال تدریسش بود. ولی هنوز هم با حوصله و صبور بود. قبل از ورودش به کلاس ، تصمیم گرفتیم هر کاری که مبصر کلاس انجام داد ، ما هم انجام دهیم و او را اذیّت کنیم. وارد کلاس شد. مبصر ،
سرفه ای کرد. ما هم سرفه کردیم. مبصر ، کتش را در آورد. ما هم کتمان را در آوردیم. مبصر ، آستین هایش را بالا زد. ما هم همین طور. با خونسردی به وسط کلاس آمد. سرفه ای کرد ، کتش را در آورد.
آستین هایش را بالا زد و درس را شروع کرد.

نوسان


     شاگرد اوّل نبود ، ولی به خیلی از سؤالات بالاتر از سطح کلاس جواب می داد. گاهی اوقات هم نمره تک می گرفت. کار در مزرعه و بردن گلّه به چرا ، بعد از کلاس و قالیبافی در شب ، از دلایل این نوسان بودند. سال اوّل دانشگاه قبول نشد ، ولی در سربازی هم دست از تلاش
بر نداشت. این نوسانات در روحیه او تأثیری نگذاشت و بالاخره
تلاش هایش از او یک فوق تخصّص گوارش ساخت.

سرفه های پیرمرد


     پیرمرد رفت و نهال گردویی را که جلو خانه شان کاشته بود ، خشک شد. پیرمردی که با دست های پینه بسته اش ، خرج تحصیل تنها فرزندش را فراهم کرد. پسرش کارمند بانک شد. خانه را فروخت ، پیرمرد را تنها گذاشت و با همسر تهرانی اش ، به تهران رفت. ما دیگر صدای سرفه های پیرمرد را نشنیدیم.

گچکار


     چیزی تا امتحانات پایان سال بچّه های پیش دانشگاهی نمانده بود. تند تند تمرین حل می کرد ، فرمول می نوشت و پاک می کرد. دوست نداشت هیچ نکته ای ، ناگفته باقی بماند. این کلاس ها ، آخرین
کلاس های جبرانی و رفع اشکال بودند. لباس هایش حسابی گچی شده بودند ولی توجّهی نمی کرد و باز هم تمرین حل می کرد. ساعت 6 ، خسته امّا دلگرم ، از مدرسه خارج شد. به نانوایی رسید. نانوایی چندان شلوغ نبود. آخر صف ایستاد. چند نفر دیگر هم بعد از او آمدند. بعد از چند دقیقه ، شاطر از نانوایی بیرون آمد و گفت : « بعد از اون آقای گچکار ، کسی تو صف نمونه ، نون بهشون نمی رسه!»

بیماری


    

     خیلی شرور بود. همه معلّم ها را اذیت می کرد. از جمله معلّم ریاضی را. اواخر سال مریض شد. از درد کلیه رنج می برد. چند روزی به مدرسه نیامد. معلّم ریاضی هم نیامد. یک هفته بعد ، هر دو با هم از بیمارستان مرخص شدند. او دیگر درد نمی کشید.

اختلاف کرایه


    

      برف شدیدی می بارید. از پنجره بیرون را نگاه می کردم. همه جای خیابان سفید شده بود.40 دقیقه ای می شد که منتظر اتوبوس  بود. اختلاف کرایه فقط 50 ریال بود. چند تایی هم تاکسی خالی رد شدند ولی پسرک سوار نشد. پاهایش از شدّت سرما کرخت شده بود. دایم پاهایش را از زمین بلند می کرد و حرکت می داد. بالاخره اتوبوس آمد. پسرک لابلای جمعیّت گم شد. صفحه 87 کتاب را علامت گذاشتم و کتاب را بستم.

روز معلم


      اوّلین سال تدریس ، در یک روستا درس می دادم. اواسط اردیبهشت بود. هنگام تدریس ، صدای شکستن شیئی در کلاس ، توجّه مرا به خود جلب کرد. از گریه های ابوالفضل فهمیدم ، گلدانی را که با خود به کلاس آورده بود ، از لبه پنجره افتاده و شکسته است. اشک هایش را پاک کردم و با هم تکّه های شکسته گلدان را جمع آوری کردیم. روی یکی از
تکّه های گلدان ، کاغذ کوچکی چسبانده شده بود : « سپاس معلم ، روزت مبارک. »

داستان کوتاه ، داستانک ، داستان واره ، داستان ریزه ، خرده داستان ، و یا هر اسم دیگری که بتوان بر این نوشته ها  نهاد ، شاید بهانه ای باشند برای لختی اندیشیدن ، کمی لبخند زدن یا حتی گریستن ، اندکی مرور خاطرات ، قدری قدر داشته ها را دانستن ...

شاید هم بهانه ای برای ...

شاید ...

نظرات 3 + ارسال نظر
دریا یکشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:38 ق.ظ http://www.khateratman29.persianblog.ir

میتونید کمکم کنید واسه داستان کوتاهم دو روز بیشتر وقت ندارم باید بفرستم واسه مسابقات اگه میتونید لطفاایمیل بزنید تا واستون بفرستم ..به نظرم خیلی ایرادداره..

سلام
شرمنده من امروز سری به وبلاگم زدم.
ایمیل من : faiton20@gmail.com
در خدمتم.

توسط رضا دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:02 ق.ظ HTTP://BEHDASHT87.BLOGFA.COM

خاطراتون همیشه برایم بسیار جالب بوده و اما شیشه مربای آقای جعفری را چکار کردی ؟ هنوز بدنبالش در کوه چجا می گرده

ستاره شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:44 ب.ظ

سلام همه داستانکها را خواندم داستان دروغ و وانت آبی اشکم را در آورد

سلام ممنون
اگر ناراحت شدید متاسفم
در حدود 70 در صد از داستان من زمینه واقعی دارند شایبد به همین دلیل تاثیر گذارند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد