طنز نوشته های اجتماعی

طنز نوشته های اجتماعی

ارسال فایل نشریه به ایمیل بنده مستدعیست. با تشکر hajsaeidi@gmail.com
طنز نوشته های اجتماعی

طنز نوشته های اجتماعی

ارسال فایل نشریه به ایمیل بنده مستدعیست. با تشکر hajsaeidi@gmail.com

دلنوشته های مذهبی و داستان

                                             آتشفشان عشق 

 

(به نام پروردگار ضامن آهو ) طلائی ترین آفتاب در مشرق ایران زمین ، سالهاست که می درخشد و میلیون ها زائر را از سراسردنیا به سوی دیار عشاق می کشد .

آتشفشان عشق


یا   معین الضعفا!    یا ضامن آهوان!

یا امام غریب ! تو را غریب می خوانند! خورشیدی را غریب می نامند که تلالو انوار الهی اش سرتاسر طوس که  سرتاسر مهد ایرانیان را جان می بخشد . تمنای حاجت درد مندان  ، نجوای آسمانی را در ذهن تدائی می کند و رابطه اش با الوهیت ابدی است .  خورشید در این پاره از زمین به چه امیدی بر می تابد که خورشید این سرزمین شب های تار خراسان را نیز می افروزد. این چگونه غربت است؟

این چگونه  غربت است که تعداد زائران و مهمانان تو از تعداد اهالی دیار خراسان  افزون است. اگر غربت این است که زیارت کننده مرقد شریفت ،  مزد صد هزار شهید ، صد هزار غریب ، صد هزار حج کننده و عمره گزار و صد هزار جهاد گر در راه خدا ،  دریافت می کند ، بار الها انا الغریب.

اگر غربت این است که چندین هزار سال بگذرد و همه ساله میلیون ها نفر خاک پای زائرانت را توتیای چشم خود کنند ، (و به قولی خاک پاى زائر دارالشفاء       سرمه چشمم کنم چون توتیا)   کاش ما هم از غم غریبی بهره می بردیم .

آیا غربت این است که هر روز سرشک دیدگان عشاقت و گلاب قمصر کاشان جای جای حرم مطهرت را جلا دهد؟

حقا که خاموش به حق گفته  : من در غم غریبی تو سخت مانده ام    کز بین زائران تو یک دل غریب نیست.

نه راز دیگری در میان است. غربت این نیست. امام هشتم ما،  غریب نیست . دیار،  دیار غربت است. سرزمین سرزمین غربت است که مهمان را با انگور سمی پذیرایی می کنند. اما دشمنان تو خوار تر و کوچکتر از آنند که خدای رحمان و رحیم عزت و عظمت دین تو را خواستار بود.

و قیصر اینگونه  پایان فصل غریبی را سروده است :

                                     اینک ای خوب، فصل غریبی سر آمد       چون تمام غریبان تو را می‌شناسند
                                     کاش من هم عبور تو را دیده بودم       کوچه‌های خراسان، تو را می‌شناسند

طلائی آفتاب در برابر نورانیت تو حسد می ورزد و خلوتی و بی کسی در حرم شریفت هیچگاه ترجمه و تفسیر نمی شود چرا که رواق منزل چشممان آشیانه توست.

شمیم بوی دل آرای جای جای مضجع  شریفت  ، خلاصه تمام دلنشین ترین عطر های جهان است.  گلدسته های نورانی حرمت  ، آتشفشانی از  عشق هستندکه ظلمت غربت را مذاب می کنند و دل های همه زائران را جلا می بخشند و درخشندگی آن را تا دیدار بعدی به یاد خواهند داشت  . عطر دلنواز حرمت بوی خدا می دهد و اطراف تو همه چیز خدائی است. رنگ خدا در شرق ایران رویت می شود ،  صدای پای خدا را می توان در سرزمین توس نیوش کرد و عطر خدا در رواق های طلایی ات  به مشام می رسد.

طلائی گلدسته های عشق ، تکرار آینه های تطهیر و التماس  ، دانه چینی و  پرواز کبوتران عشق ، طلب زیارت سال آینده زائرین  ، التماس های آسمانی  گره خورده به پنجره فولاد ، آواز خوش نقاره ها ، پا بوسی زائران عرب و عجم ،  جرعه ای محبت  از آن مقبره طلایی ، اشک های شوق و شکر ،  همه و همه ،  عشقی الهی ،  در شرقی از مهد ایرانیان  تجسم و تحمیل می کنند و  اینجاست که  عشق بى نهایت به  زیارت تو اوج مى گیرد و تو عاشقانه عقده هاى دلمان را مرهم می شوی  و خاضعانه و خاشعانه از تو طلب می کنیم:

ای واسطه بین عالم هستی و عالٍم هستی ، ای طلایی آفتاب ، ای ضامن درمندان و بیچارگان ، ای هشتمین ترانه آسمان عشق و ولایت ، آی پاکی و صفای آینه و آب ترا به دامان پاک رسول الله (ص) ، به اشک های مادرت زهرا (س) ، به زمزمه های مولایمان علی(ع) با چاه ، به نمناکی اشک های مادران شهید و به گریه های عاشقانه زانرانت  انتظار مار ا علوی کن  و ما را  در صف منتظران واقعی آقایمان امام زمان (عج) قرار بده . فرج آقایمان را نزدیک بگردان .

کشور ما را از گزند دشمنان عظمت اسلام مصون بدار و آفتاب عزت و سربلندی دین اسلام را  بر پهنای گیتی بتابان.

 

                                    عاشورا را پایانی نیست و کل یوم عاشورا ...

ظلمت شب هر لحظه غلیظ تر و متراکم تر می شود. ماه در جنگ با ابر های تیره ، زخم برداشته ولی هنوز سو سو می زند. خیمه هایی کوچک ، چونان کودکانی غریب و بی پناه گرد هم آمده و فردا را انتظار می کشند. فردا از همیشه نزدیک تر است. فقط چند جرعه بی تابی تا فردا باقی مانده است.

در بیرون خیام ، باد سایه های افتخار را متلاطم ساخته است. سایه های ابهت ، عشق و ایثار ، جلوه ای از بهشت . سکوت و اتحاد رمل های صحرا در زیر پاهای سردار می شکنند.آزاده ترین سردار در این تیره شب خیانت و نامردی ،  بیرون خیام چه می کند؟ امام در این شبان تیره تر از نامردی و نامردمی  ، در این آرامش قبل از طوفان در حلقه ای از گرگ صفتان  پیمان شکن چونان کوهی استوار لرزه بر اندام بزدلانی انداخته است که اگر خورشید عاشورا نبود ، آثار ترس و ذلت شان تا ابدالادهر در پستوهای جهالت شان باقی می ماند.

لاکن تقدیر بر این است که طلایی خورشید ، در لاجوردی آسمان نینوا به سرخی گراید و این سرخی تا ابد الآباد در یادمان آزادگان جهان مأوی گزیند. این درخشان ترین جلوه آزادگی در همه اعصار خواهد درخشید و یادمان این عظمتْ ،  مانا و پایدار.

اما در تاریکی خیمه های تنهایی ، طفلکان سر بر دوش  مادران نهاده و هر از گاهی قطرات اشک مادران ، لب های خشکیده آنان را می جنباند. مادرانی که فردا را از خاطر می گذرانند . فردایی که کهکشانی از نور در حمله بی شمار خفاش صفتانی قرار می گیرد که ذلت و ننگ این جنگ تا ابد بر پیشانی شان خواهد ماند.

فردا « زاری آب» ، « ناله باد» ، نفیر نی ،   صدای ضجه کودکان  از نینوا نیوش می شود و تا غروب خورشید غمبارش هزاران دسیسه و نیرنگ باقی و جاری ...

جائی که نجابت اسبها زیر سم نامردی و نعره های مستانه پیروزترین شکست خورده های تاریخ به تاراج می رود و هر چه تیغ و سنان از تیزی و برندگی و زخم گریزان ...

 رنگ فردا و جنس فردا از  تطور و چندگانگی نیست. فردا را هر گونه که بنگری دو حالت است : خیر و شر ، سپیدی و سیاهی ، جهل و ظلمت ، آب و تشنگی ، رشادت و ترس ،  حد وسطی وجود ندارد.  آنان که فردا را حماسه زدند افتخار تاریخ را رقم زدند که تاریخ به خود می بالد از این جوانمردی ها و رشادت ها ...

و آنان که جهل آفریدند در این وادی  ، واژه های  شرمساری ، ذلت ، نامردی ، خیانت ، انزجار را سربلند کردند چرا فردا ملاک دانایان و نادانان را به سخره گرفتند .

باشد که نسیمی از طوفان کربلا و نَمی از اقیانوس بیکران عاشورا جان های خسته و خمود ما را لطافت بخشد و در سایه سار آستان حضرتش توفیق خدمت گزاری و سیاه پوشی ... 

 

 

جشن فردا 

ترانه فردا را ما خواهیم ساخت

در تبلور اندیشه و نور

اندیشه اتحاد طیف های 7 گانه ، چرا که پاکی تجزیه ناپذیر است.

فردا روز را با آهنگ پارسی جشن می گیریم .

فردا از آن ماست . ما همه ایرانی هستیم.

آینده ما از طلائی خورشید ، طلائی تر است و نور بالاترین و پاکترین رنگها .


داستانک فردا

 از دست هیچکس کاری بر نمی آمد. راهی برای فرار از فردا وجود نداشت. خالکوبی ها روی بازو ، پاشنه های خوابیده کفش ها ، یقه باز پیراهن ، آثار خود زنی ها ، تیزی دسته زنجان ، فندک ، دود حلقوی سیگار ، قلیان میوه ای ، چوبدستی بغل ترمز دستی پیکان ، دوستانی که برای سر سلامتی اش انواع و اقسام القاب را نثارش می کردند ، همه و همه به پشیزی نمی ارزیدند در این وانفسای تنهایی.
همه سکوت کرده بودند. سکه حکاکی شده را به احمد داد . با همه خداحافظی سردی کرد و به زیر پتو خزید . یاد آخرین ملاقاتی با مادرش افتاد. از جایش بلند شد. کیفش را باز کرد و آخرین پرتقالی را که مادرش برای او آورده بود ، بوئید. شاید می توانست همه را فراموش کند ولی مادر را نه و شاید همه بعداً او را فراموش کنند ولی مادر نه . گریه هایش در زیر پتو،  بقیه را نیز به گریه واداشت.

نیمه شب زندانبان وارد سالن شد و اسامی چند نفر را خواند.از بند اصلی که خارج شد فهمید که سهمیه استنشاق اکسیژنش در زندان به پایان رسیده است. وارد بند فرعی شد.گوشه ای نشست و به نقطه ای خیره شد . تا صبح پلک نزد. گذشته را مو به مو ورق زد. لبخند های مادر ، ترکه های پدر بر تن خالکوبی شده اش ، کشیدن موهای خواهرش ، نصیحت های مدیر ، تنبیه ناظم ، دزدی از بوفه مدرسه ، کشیدن سیگار در مغازه شوهر خاله ، زنجیر شدن به صندلی در مقابل ماهی فروش پدر در بازار روز ، فرار از مدرسه ، آتش زدن توله سگ ها و موش ها ، شکستن شیشه های اداره دخانیات ، قمار بازی پشت زمین فوتبال ،  دعوا با بزرگتر و کوچکتر از خود ، خفت گیری و باج گیری ، فروختن النگو های مادر ، خرید ماشین با پول جهیزیه خواهر ،  ضجه ها و التماس های دخترک و . . .

چند قدم مانده به صبح نگهبان درب را باز کرد. آهسته به راه افتاد. فردا را مجسم کرد . فردایی سرد ، تاریک و مخوف .  قرص کامل مهتاب در حلقه طناب دار تاب بازی می کرد. باد سرد پائیزی و ترس از فردا ، پاهایش را به لرزه آوردند. فردا از همیشه نزدیک تر بود. نیازی به انتظار کرشمه طلائی خورشید و شمارش ثانیه های تلخ و خاکستری زندان نبود. فقط یک لگد تا فردا باقی مانده بود. روی التماس هم نداشت. فقط به فردا می اندیشید. صدای گریه های آهسته  پدر و مادر دخترک مانند غرشی هولناک بر هراسش می افزودند. صدای موذن پیر از مسجد خیابان مجاور زندان به سختی شنیده می شد. کاش به او اجازه می دادند یکبار هم که شده اذان را از اول تا آخر گوش کند. مسجد را با حجله و صدای قرآن عبدالباسط و پیراهن تیره پدر و برادر و ... تجسم کرد. شیون های مادر و خواهر روز تشیع جنازه ، خرما و حلوا ، دسته گل ،  خنچه دامادی جلوی تابوت  ، بازی بچه ها در کوچه قبل از ناهار مجلس  و ...

 می خواست گریه کند ، داد بزند ولی نمی توانست. می خواست محکم تر قدم بردارد اما نمی توانست. می خواست سرش راکمی -  فقط کمی -  بالا تر بیاورد ولی نمی توانست.

پزشک او را معاینه کرد و مراسم قبل از اعدام انجام شد . قرائت حکم آغاز شد. فقط لب های مجری را می دید که تکان می خورند ولی چیزی نمی شنید. الیاف سفیدِ حاصل از پنبه های لطیفِ شاکی از پینه های زمختِ دستهای کارگران دور تا دور گردنش حلقه زدند. چشمانش را بست. دیگر توان فکر کردن هم نداشت. کاش می شد . . .

نه . دیگر کاری از دست کسی بر نمی آمد. چهار پایه ثانیه ای در مقابل لگد مادر دخترک دوام نیاورد و تلو تلو خوران نقش بر زمین شد. الیاف لطیف طناب که به جز صدای آواز کارگران و دستگاه های نخ ریسی ، نوای دیگری نشنیده بودند ، صدای خر خر گلوی پسرک آزارشان می داد . به سان تنه خشکیده درختی می مانْد که هیزم شکن با بیرحمی هر چه تمام تر بر پیکرش ضربه می زد . تمام بیرحمی ها ، سردی ها ، عذاب ها ، تاریکی ها، نفرت ها و نامردی های  دنیا را حس می کرد. در لحظه ای همه گذشته ی سپید ، خاکستری و سیاه خود را به یاد آورد و دیگر هیچ ...

کاش مادر به او لبخند نزده بود. کاش مدیر او را از مدرسه اخراج نکرده بود. کاش هیچ وقت با احمد آشنا نشده بود.  کاش دخترک آن روز با اتو بوس به کلاس خیاطی رفته بود. ای کاش  می توانست گاهی اوقات به خود و دیگران نه بگوید. و صد ها ای کاش دیگر .

دو

صدایی شنید. می ترسید. منتظر بود تا تاریکی او را ببلعد ، اما از تاریکی خبری نبود. منتظر بود تا سختی و سفتی را حس کند اما جایش هم چندان سفت نبود. منتظر بود چیزی او را در هم شکند و له کند ولی انگار از خشونت خبری نبود. منتظر دیدن و لمس عذاب واقعی بود. گلویش به شدت می سوخت . نمی توانست آب گلویش را قورت بدهد. دستانش را تکان داد . پاهایش را نیز تکان داد . با ترس و لرز چشمانش را باز کرد. نور خیره کننده ی لامپ چل باعث شد تا دوباره چشمانش را ببندد. مگر در جهنم هم لامپ کم مصرف وجود دارد. دوباره چشمانش را باز کرد. صدایی شنید . صدای گریه های  پدر و مادر دخترک. مگر چهار پایه را لگد نزده بودند ، اینجا دیگر چه می خواهند. نکند هنوز ... در همین حال پرستار دکتر را صدا زد : آقای دکتر به هوش اومد. دیگر مطمئن شد که نمرده است اما چطور.  روح بلند و عاطفه مادری اولیای دم بسی بیشتر و بالاتر  از سنگ دلی های پسرک بود که برای گلوبندی
کم ارزش گلوی دخترک را کارد آجین کرده بود.  پدر و مادر دخترک برای همیشه روح دخترشان را زنده  نگه داشتند و از انجام قصاص صرف نظر کردند.


سه

تا مدتی باور نمی کرد که زنده شده است . فکر می کرد هیچ کس او را نمی بیند. مثل آدم هایی رفتار می کرد که واقعاً سفری به آن دنیا داشته اند. در اصل همین طور هم بود. رفتن تا نیمه راه و بازگشت از دیاری بی بازگشت او را متحول ساخت. فهمید بین این سوی طناب تا آن سوی طناب  فقط اراده وجود دارد وبس. قدرت ایمان است که می تواند از قساوت انتقام ، حلاوت گذشت بسازد. تنها ایمان ، تفکر و آینده است که می مانند و باقی همه پوچ. تاریکترین پوشش زندگی در این حادثه از جلوی چشمانش به کناری رفتند و انسانیت را دید. کاش ذره ای از  شیرینی شربت انسانیت قبل از این ماجرا در کامش هجی می شد. با کتاب هم سلولی شد و کتابخانه سلولش. دوران حبس را با مطالعه و تدبر گذراند. به دلیل خوش رفتاری حبسش به نصف تقلیل یافت و یک بار دیگر آینده را از نزدیک و بدون میله های فولادی دیروز دید. قبل از هر جا به قبرستان و مسجد رفت. از دخترک و از خدای دخترک عذر خواهی کرد و به خود قول داد تا از جهل و نامردی انتقام بگیرد . تصمیم گرفت به جای رفتن در راه ، راه بسازد. به جای امید بستن به دیگران ، خود امید دیگران شود.

پرده های جهل را درید و از نامیدی ، رحمت ساخت و تا مرز خدایی پیش رفت و با روپوش سپید و قدرت پروردگار انسان می آفرید. آلام درمندان را مرهمی بود و ضجه های آنان را نیز .اما تنها چیزی که فراموش نمی شد ضجه های دخترک در آن روز بارانی . کابوس گاهی اوقات زندگی اش را سرد و تاریک می کرد و هر وقت دخترش تقاضای خرید گلوبندی می کرد ، می لرزید و خرید آن را به وقتی دیگر موکول می کرد.

تنها یک آرزو داشت . بازگشت به دنیای واقعی و بی هراس. جان صد ها نفر را نجات داده بود ولی منتظر بود کسی هم او را نجات دهد و هنوز خود را به انسانیت و شرف بدهکار می دانست. همیشه منتظر فردا بود. فردایی طلائی و روشن . تمام زندگی اش را وقف فردا کرده بود.

دلشوره عجیبی داشت. کمی هم تار می دید ولی مجبور بود. نگاهی به جمعیت انداخت. نگاهی به گوی انداخت و آن  را  بلند کرد.  سنگین تر از همیشه به نظر رسید . وقتی گوی را به هوا انداخت  تا با شانه اش آن را پرت کند ، دو گوی در هوا دید و جا خالی داد. صدای خنده جمعیت بلند شد.  


 
آبی به سر و رویش زد. مرشد معرکه با صدای بلند گفت : اگر خسته جانی بگو یا علی ، اگر ناتوانی بگو یا علی . مردم دوباره سکوت کردند. زنجیر دو متری را دور بازو هایش پیچید. چندین بار با فریاد زورِ نمایشی زد. دویست تومنش کمه . یه جوون مرد دویست  تومن بذاره تو سینی . صد تومنش خرج زن و بچه ، صد تومنش خرج کبوتر حرم . آخرین سکه ها و اسکناس ها روی سینی ولو شدند. دیگر موقع پاره کردن زنجیر بود. پهلوان رَضو با فریادی بلند سعی کرد زنجیر را پاره کند،  ولی زنجیر پاره نشد. دوباره تلاش کرد. رگ های گردنش متورم شده بودند. بدنش میلرزید . عرق سردی روی پیشانی اش نسشته بود ولی حلقه های زنجیر  ظاهراٌ دست به یکی کرده بودند تا این بار آنها در مقابل پهلوان قدرت نمایی کنند. احساس کرده بود که دارد تمام می شود ، ولی فکر نمی کرد به این زودی ، آنهم جلوی مردم. نگاهی به آسمان کرد. زیر لب چیزی زمزمه کرد . با فریاد یا علی خم شد و تمام قدرتش را در بازوانش جمع کرد و دیگر چیزی نفهمید.

چشم هایش را که باز کرد ، روی تخت بیمارستان بود. دکتر داشت با دامادش صحبت می کرد: سه تا از رگهای قلبش پاره شدن . من نمی دونم چطور بعد از سکته تونست زنجیر رو پاره کنه . به هر حال به خیر گذشت. ولی دیگه نمی تونه معرکه بگیره . لبخندی زد و آهسته زیر لب گفت : یا علی ...

 
داستانک    بوم خاکستری 


یک 


دخترک به همراه سایر همکلاسی ها  سوار بر وانت به سوی آینده ای رنگی ، در حرکت است. فاطمه  در سر آرزوی کسب مقام استانی در رشته نقاشی دارد تا شاید بتواند با فروش جایزه اش اندکی از سرفه های خشک  پدر بکاهد.

معلم هر از گاهی از پنجره نگاهی به دانش آموزان می اندازد. دخترک مداد های رنگی شکسته و مداد شمعی های رنگ و رو رفته اش را که معلم انگلیسی شان از مهد کودک ور شکسته خواهر زاده اش برایش آورده ،  نگاه می کند. اما هر چه می جورد مداد قرمز در آنها نمی یابد. اگر رنگ قرمز لازم شود چه کند.ضربان قلب دخترک آهسته،  تند میشود.

وانت عباسٍ خدا زوزه کشان از آخرین سینه کش خدا حافظی می کند و وارد جاده آسفالت می شود. جمله به خاطر اشک مادر احتیاط روی درب عقب وانت به زور خودنمایی می کند.


دو


راننده آخرین لقمه املت را با یک تکه پیاز بزرگ می بلعد. سبیلش را با گوشه دهان پاک می کند و راه می افتد. سرمست از بیمه 200 میلیونی امپراطور جاده ها ،  نه تنها با مقررات جاده بلکه با شیون های بی صدای مادران زجر کشیده از جفای روزگار هم می جنگد. 110 تا ، 120 تا ، 130 تا .  ولوم ضبط را بالاتر  می برد یکی به دادُم برسه واویلا . سبقت ممنوع ،  رعایت حق تقدم ، دست انداز ، سرعت گیر ، پیچ خطرناک و ...  . جیغ دخترکان و پسرکان در نعره مستانه ترمز های بادی تریلی محو می شود.


سه 


جمله امپراطور جاده ها ، روی گل پخش کن های تریلی به نوشته پشت درب وانت پوز خند می زند. دخترک دیگر به مداد رنگی قرمز نیاز ندارد. مسابقه نقاشی قبل از شروع تمام شد. بوم خاکستری قرمز شده است. صدای فیسٍ باز شدن درب نوشابه خانواده راننده ، تلنگر مرگ در مقابله با  مشتهای عاطفه و محبت است که تا دقایقی دیگر  مادران داغ دار سوار بروانت پسرٍ عباسٍ خدا بر سر و سینه خواهند زد.

نظرات 1 + ارسال نظر
زنگانه دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:40 ق.ظ

حیف از تو که توی شهرتون فقط شما قدر دوچرخه را جهت تندرستی میدونی . مواظب باش وحید . اخیرا دانشمندان را ترور می کنند شاید تو هم تو لیست باشی .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد